• اسماعیل عباسی
  • 1390-07-30 13:04:00
  • کد مطلب : 3436
انتشار مجله زیر موشکباران

خاطرات چند سالی را که در مجله دانشمند کار کردم، در ذهن خود مرور می‌کنم. نخستین روزی که به دفتر مجله آمدم، خوب به خاطر دارم. شماره خردادماه 1364 را آقای میرزایی به دستم می‌دهد. او سردبیر جدید مجله است. مجله دانشمند را در روزنامه فروشی‌ها دیده‌ام، اما هرگز آن را ورق نزده‌ام. ورق می‌زنم...

خاطرات چند سالی را که در مجله دانشمند کار کردم، در ذهن خود مرور می‌کنم. نخستین روزی که به دفتر مجله آمدم، خوب به خاطر دارم. شماره خردادماه 1364 را آقای میرزایی به دستم می‌دهد. او سردبیر جدید مجله است. مجله دانشمند را در روزنامه فروشی‌ها دیده‌ام، اما هرگز آن را ورق نزده‌ام. ورق می‌زنم. هر مقاله‌ای را به دقت نگاه می‌کنم. پیگیر می‌شوم که ادامه مطلب در کدام صفحه چاپ شده است. سر در گم می‌شوم. کشکولی است انباشته از مطالب بی سرو ته؛ تصاویری که با همان نوشته های انگلیسی یا فرانسوی چاپ شده اند. قرار است صفحه آرایی مجله را به عهده بگیرم. تلاش می‌کنم به هشدار استاد مرتضی ممیز که می‌گوید: 'مراقب باش یکباره آوانگارد بازی در نیاری' توجه کنم. در شماره نخست، کار فوق العاده ای نمی کنم. عمدتا سعی می‌کنم نوعی آرامش برصفحات آشوب زده مجله حاکم شود که تا حدی می‌شود. شماره تیرماه با تغییرات منتشر می‌شود. خوانندگانی که به صفحه های آشفته مجله خو گرفته اند معترض می‌شوند. آقای میرزایی هراسی به دل راه نمی‌دهد.

  • پس از مسافرت کوتاهی، وقتی به دفتر مجله بر می‌گردم جوان لاغر اندامی را می‌بینم که آمده است مجله را ویرایش کند. به قد و قواره اش نمی آید. توفیق حیدرزاده را می‌گویم. اما به زودی نشان می‌دهد که این کاره است. هم از ویرایش سر رشته دارد و هم از علم. در مجموع همه فن حریف است.
  • عکسی انتخاب می‌کنم و به سردبیر نشان می‌دهم. می‌گویم برای روی جلد یا پشت جلد خوب است. می‌گوید: 'نه'! به شوخی می‌گویم: 'باشد هر وقت شما سفر رفتید من یواشکی کار خودم را می‌کنم'! و او بالاخره به سفر می‌رود و من عکس انتخابی ام را در پشت جلد مجله اردیبهشت 1365 چاپ می‌کنم! میرزایی که از سفر برمی گردد با خنده می‌گوید: 'بالاخره کار خودت را کردی'
  • به همت سردبیر؛ نویسندگان و مترجمان خوبی به مجله پیوستند. فتاح پاکنژاد هم آمده است که برنامه ریزی‌های سنجیده سردبیر را با فکرهای بکرش در هم آمیزد و مجله را که اینک نیروی بیشتری می‌طلبد، بچرخاند. 
     
  • حیدرزاده ویژه نامه فیزیک را که خیلی زود نایاب می‌شود، تدارک می‌بیند. کار مجله سنگین شده است. کسی احساس خستگی نمی کند. گاه تا ساعت سه و نیم بامداد کار می‌کنیم. سردبیر می‌گوید مجله روز اول ماه باید در دکه روزنامه فروشی باشد و همیشه هم چنین می‌شود. حتی در روزهای موشک باران تهران.
  • استادان و پیشکسوتانی به دانشمند می‌پیوندند: فرج الله صبا، که با امضای فرخ ماهان می‌نویسد. چقدر دلم می‌خواهد که می‌توانستم مثل او بنویسم. دکتر مهرناز شهرآرای به مجله مقاله می‌دهد. عبدالحسین آذرنگ با مجله همکاری می‌کند. مهندس حبیب ناظری (جایش خالی) ترجمه می‌کند. دکتر منصور شمسا، عبدالحسین مصحفی، احمد آرام، مرحوم هوشنگ شریف زاده، و استادان دیگر در کنار مجله هستند و من الان نام همه را به یاد نمی آورم.  
  • همه همکاران هر از گاهی خسته می‌شوند، اما خستگی شان پایدار نیست. همه با علاقه کار می‌کنند. شب است ـ همه رفته اند. من تنها در دفتر مجله هستم. تا نزدیکی های نیمه شب کار می‌کنم. وقتی کارم تمام می‌شود می‌خواهم از دفتر مجله بیرون بیایم. متوجه می‌شوم سرایدار تمام درها را قفل کرده و رفته است! از پنجره به ایوان و از آنجا به پشت بام چاپخانه و از آنجا به کمک نردبان شکسته، پایم را به کف خیابان می‌رسانم! 
  • حملات موشکی عراق افزایش یافته. کار مطابق معمول پابرجاست. در شعار'اول هر ماه مجله روی دکه روزنامه فروشی' تغییری داده نشده. کار را به زیر زمین مجله که در واقع آرشیو و بایگانی مجله است کشانده ایم. نگران موشک نیستیم. تفنگساز می‌گوید اگر در همین حوالی موشکی به زمین اصابت کند تمام مجله های موجود در بایگانی از قفسه ها سرازیر خواهند شد و ما در زیر مجله ها دفن خواهیم شد. حرف او مرا به یاد تابلوی نقاشی استاد علی اکبر صادقی می‌اندازد که سوار بر اسب و با شمشیر در میان اقیانوسی از واژه ها و حرفها فرو می‌رود.  
  • حملات موشکی باز هم شدت گرفته است. همسر و دخترم را به شهرستان بردم تا دخترم از درس و مشق عقب نماند و خودم برگشته ام به دفتر مجله. وقتی دخترم را در مدرسه ثبت نام کردند روی پرونده اش نوشتند جنگ زده و من تازه فهمیدم که ما جنگ زده ایم!  
  • برای دیدن همسر و فرزندم به شهرستان می‌روم. پایم به شهرستان نرسیده، سردبیر تلفن می‌زند که مطالب حروف چینی شده و آماده صفحه آرایی است. در پاسخ مادرم که می‌گوید: 'حالا اگر مردم یک ماه دیرتر دانشمند بخوانند چه می‌شود؟' نمی دانم چه بگویم. در دل با خود می‌گویم 'نمی شود. مجله یعنی قرار ملاقات. اگر کسی وعده داشته باشید که در فلان ساعت به دیدارش بروید و نروید؟ نمی شود!'.  
  • از وقتی ویژه نامه‌های دانشمند منتشر می‌شود، مثل زنبوری در گوش سردبیر وزوز می‌کنم. همه اش از ویژه نامه عکاسی حرف می‌زنم. بالاخره راضی می‌شود. تهیه و تدارک ویژه نامه عکاسی را به من می‌سپارد و من دست به کار می‌شوم. بالاخره ویژه نامه منتشر می‌شود. مرحوم هوشنگ شریف زاده می‌گوید وقتی خبردار شدم دانشمند می‌خواهد ویژه نامه عکاسی منتشر کند حیرت کردم. برایم غیر عادی بود. اما وقتی منتشر شد، نظرم برگشت.
    در دفتر مجله همیشه جنب و جوش هست. کار لحظه ای کند نمی شود. قطع برق نباید مانع کار شود. حتی در نبود برق نباید مجله با تاریکی رو به رو شود. چراغ نفتی، زنبوری، چراغ اضطراری متصل به باتری اتومبیل ، ژنراتور برق، و . . .

    همه آماده به کارند.  
  • در مواقعی که ماشین چاپ چاپخانه خراب می‌شود، همکاران مجله، کاغذها را به چاپخانه های دیگر منتقل می‌کنند و بعد صفحه های چاپ شده دوباره گردآوری و به صحافی منتقل می‌شود. این کار کمرشکن بارها اتفاق افتاده است اما مجله باید روز اول هر ماه در روزنامه فروشی باشد و یاران مجله همیشه مددکارند.
    و. . .
    هنگامی که سردبیری کاوش، مجله علمی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را به من سپردند ناچار شدم از دانشمند بروم. هر چند که مسئولیتی در دانشمند نداشتم اما ارتباطم با آن قطع نشد به ویژه ارتباط عاطفی با همکاران. کار در مطبوعات به راستی انسان را خسته و فرسوده می‌کند اما با دیدن اولین نسخه از مجله که هر ماه بعد از صحافی به دستمان می‌رسد و بوییدن آن که بوی مرکب چاپ می‌دهد، همه خستگی‌ها به باده فراموشی سپرده می‌شود و روز از نو، روزی از نو. بیخوابی‌های دیگر، دوندگی‌های دیگر، کلافه شدنهای دیگر و مجله ای دیگر و تولد عشقی دیگر . . . 
     
  • اکنون که برای یادآوری خاطرات سالهای گذشته مجله های دانشمند چند سال اخیر را ورق می‌زنم هر صفحه مرا به یاد اتفاقاتی می‌اندازد، اتفاقاتی که خستگی ها و دلخوری هایش در اثر گذشت زمان از یادم رفته اند و شیرینی هایش در ذهنم نقش بسته اند. من با عشق به این دوره از زندگی حرفه ایم نگاه می‌کنم.