- گفتوگو با دكتر محمود شهابی
- 1390-10-07 09:41:00
- کد مطلب : 3467
معرفتشناسیها متناظر با هستیشناسی هستند و البته موثر بر متدولوژی. شاید معرفت شناسی، رابطهای غیر مستقیم با سوژه مورد تحقیق برقرار کند اما، متدولوژی یا روش تحقیق، به عنوان واسطه در این ارتباط، تحت تاثیر عمیق معرفتشناسی و رویکرد پارادایمی محقق است...
مقدمه- زینب کوهیار: معرفتشناسیها متناظر با هستیشناسی هستند و البته موثر بر متدولوژی. شاید معرفت شناسی، رابطهای غیر مستقیم با سوژه مورد تحقیق برقرار کند اما، متدولوژی یا روش تحقیق، به عنوان واسطه در این ارتباط، تحت تاثیر عمیق معرفتشناسی و رویکرد پارادایمی محقق است. همین امر لزوم پرداختن به معرفتشناسیهای متفاوت و مفروضههای گوناگونشان را اثبات می کند. درسلسه گفتوگوهایی با دکتر محمود شهابی، استادیار دانشگاه علامه طباطبایی، به بررسی 5 معرفتشناسی مطرح در تحقیقات ارتباطی پرداختهایم. در بخش اول این بحث که پیش از این از نظرتان گذشت دو معرفتشناسی اثبات گرا و تفسیر گرا مورد بررسی قرار گرفت، اکنون و در بخش دوم گفتوگو به سه معرفتشناسی رئالیسم انتقادی، پساساختارگرایی و فمینیسم، پرداخته شده است که در ادامه از نظرتان میگذرد.
***
وجه تسمیه معرفتشناسی رئالیسم انتقادی چیست؟
رئالیسم دربرابر کلمه ایدهآلیسم قرار دارد که این دومی در معرفتشناسی تفسیرگرا مطرح بوده است. منظور از رئالیسم در این معرفتشناسی، اعتقاد به وجود یک واقعیت خارجی مستقل از ذهن انسان است. در واقع پوزیتیویسم و رئالیسم، دربرابر تفسیرگرایی در کنار هم قرار میگیرند. در رویکرد رئالیسم انتقادی از امکان کسب شناخت از جهان مادی و اجتماعی سخن گفته میشود، شناختی که مستقل از ذهن باشد. وجه تسمیه این رویکرد، اینگونه است که واژه رئالیسم، به واقعیت جهان خارجی باز میگردد و واژه انتقادی اشاره به جدایی این پارادایم از تفسیرگرایی دارد. به این معنی که جهان خارج، لزوما آن چیزی نیست که ما درک میکنیم. این ایده ساده لوحانه که میگوید جهان همان است که ما درک میکنیم، در این معرفتشناسی نفی میشود. این وجه البته مبتنی است بر تاملات انتقادی درباره ادراک ما و یا نحوه ادراک ما و جهانی که به این ادراک وابسته است. این رویکرد معرفتشناسی در فلسفه آلمان، اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، شکل گرفت و در واکنش به انواع ایدهآلیستی و پدیدارشناسانه فلسفه مطرح شد. در بحث از تفسیرگرایان گفتیم که اتکاء آنان به پدیدارشناسی یا فنومنولوژی است و رویکردی استقرایی دارند اما رئالیسم انتقادی به رویکردهایی فراتر از تجربه زیسته و پدیدار شناسی توجه میکند.
ین پارادایم برچه مفروضاتی مبتنی است؟
اولین مفروضه رئالیسم انتقادی این است که واقعیت، مستقل از ذهن انسان وجود دارد و این واقعیت همان جهان مادی است. مفروضه دوم رئالیسم انتقادی، امکانپذیر دانستن کسب شناخت است. به این معنا که در رئالیسم انتقادی میتوانیم پیشفرضهایی درباره واقعیت مطرح کنیم. میتوانیم نظریهپردازی کنیم. میتوانیم به کسب شناخت حتی درباره چیزهای غیر قابل مشاهده بپردازیم. درست برخلاف پوزیتیویستها که تنها آنچه را که ملموس و مشهود هست مطالعه میکنند. در رئالیسم انتقادی چنین محسوسگراییوجود ندارد.
مفروضه سوم، در نسبت تفسیرگرایی با رئالیسم انتقادی نهفته است. این مفروضه پلی است بین این دو معرفتشناسی. رئالیسم انتقادی در بازتولید و تفهم جهان اجتماعی در زندگی روزمره ما، با تفسیرگرایی هم عقیده است با این تفاوت که باید کنشهای روزمره را با توجه به صورتبندیهای اجتماعی و فرهنگی وسیع، درک کرد. یعنی همان بحث ساخت و عاملیت. اگر تفسیرگرایان از عاملیت و خلاقیت صحبت میکنند و اینکه این کنشگران هستند که واقعیت اجتماعی را میسازند و با تفسیرشان به آن جهت خاصی میدهند، رئالیسم انتقادی میگوید این تفسیر را بدون توجه به یک چارچوب کلیتری که تعریف خُرد در آن قرار میگیرد، نمیتوان فهمید و درک کرد. صرفا توجه به آنچه کنشگران به عنوان واقعیت مطرح میکنند، محقق را گمراه میکند و نمیتواند به آنچه پشت صحنه میگذرد پی ببرد. به عبارت دیگر، این صورتبندیها هستند که برای هرچه ما انجام میدهیم وسایلی را فراهم میکنند. درواقع رئالیسم انتقادی بر دو مسئله مهم بنا شده است، اول اینکه ساختارها همواره شرایط مناسبی برای کنشگری فراهم میکنند و همین طور محدودیتهایی را هم برای کنشگری انسان میسازند. یعنی هرچیزی امکانپذیر نیست. یک سری محدودیتها و جبرهایی وجود دارد که تعریف میکند، چه کنشی قابل انجام است و چه کنشی شدنی نیست. دوم اینکه یک رابطه دوطرفه و پویا بین کنشها و صورتبندیهای اجتماعی وجود دارد به این معنا که ساختار از طریق کنش ساخته میشود ودرعین حال کنش تحت تاثیر ساخت است. اینجا نظریه ساختیابی گیدنز به عنوان مصداقی از رویکرد رئالیستی انتقادی قابل اشاره است. بنابراین اگر بخواهیم وجه مشترک و اختلاف این سه رویکرد عنوان شده را بررسی کنیم میتوان گفت که هم رئالیسم انتقادی و هم پوزیتیویسم این ایدهآلیسم فلسفی را رد میکنند که واقعیت اجتماعی تنها در شیوههایی وجود دارد که افراد آن را تصور میکنند. هم رئالیسم و هم پوزیتیوسم معتقدند که ساختارهای اجتماعی- فرهنگی مستقل از آگاهی انسانها وجود دارند اما چون پوزیتیویستها این ساختارها را در رابطه با خلاقیتها و کردارهای روزمره تئوریزه نمیکنند از رئالیسم انتقادی عقب میافتند. رئالیسم انتقادی قرار است این نقیصه را برطرف کند و به ما نشان دهد که در واقع پشت آنچه تفسیرگراها از طریق مصاحبه و مشاهده در مییابند، قوانین و مکانیزمهای تبیین کنندهای وجود دارند که وظیفه محقق رئالیست پیدا کردن آنهاست و بسنده نکردن به آن چیزی که به صورت استقرایی و پدیدارشناسانه از طریق مصاحبه یا مشاهده بدست میآید. رئالیسم انتقادی از آن چه که بر زبان کنشگران جاری شده فراتر میرود. او از معنایی که کنشگران برای چیزها، رفتارها و مکانها قائل میشوند فراتر میرود. معمولا درچنین مواقعی تحلیل مارکس از سرمایهداری را مثال میزنند برای اینکه نشان دهند تحلیل رئالیستی انتقادی چگونه است؟ مثلا از این صحبت میشود که مصرف در نظام سرمایهداری مبتنی بر مبادله است، مبادله برابر. چیزی را میخرید و پولی را پرداخت میکنید. اما اگر به سازمان تولید نگاه کنید، وارد پشت صحنه شدهاید. محقق تفسیرگرا ممکن است از معنای خرید یک کالا توسط کنشگران سوال کند اما رئالیست انتقادی پشت این صحنه را از نظر زمانی میکاود و زمانهایی را که مقدم بر این لحظه خرید است میبیند.
رئالیستهای منتقد میگویند که اگر به سازمان تولید نگاه کنید، متوجه نابرابری، استثمار کارگران و سودجویی کارفرمایان میشوید. پس رئالیسم انتقادی از آنچه در ظاهر به عنوان محقق میبیند فراتر میرود و قرار است پشت این ظواهر را ببیند و واکاوی کند. این مثالی است که معمولا در مورد رئالیسم انتقادی زده میشود و در خیلی از زمینههای مطالعات رسانه و مطالعات فرهنگی، همین شیوه تحلیل، مصداق پیدا میکند.
مکاتب انتقادی چون مکتب فرانفکورت هم بهرهمند از چنین معرفتشناسی هستند؟
مکتب فرانفکورت خلاقیتها را انکار میکند و نگاهش به مخاطب، منفعلانه است. خلاقیتی که مخاطب هنگام مصرف بکار میبرد مورد غفلت مکتب فرانفکورت است و نمیتوان آن را مصداقی از رئالیسم انتقادی دانست. زمانی میتوانیم ادعا کنیم نظریهای تابع رئالیسم انتقادی است که مانور سطح خرد کنشگران را مورد توجه قرار دهد. مثال بارکر به همین اشاره دارد. او کنشگران را ماهیهای کوچکی میداند که در شکم نهنگ بزرگی به نام نظام سرمایهداری مانور میدهند و این هر دو اتفاق میافتد درحالیکه قواعدبازی و استاندارهای آن را دیگران تعیین میکند. این مسئله از ذهن محقق تفسییرگرا بیرون میماند و یک محقق رئالیست است که معمولا به قواعدبازی نوشته شده برای کنشگران توجه میکند.
پسا ساختارگرایی به عنوان چهارمین معرفتشناسی چه تفاوتهایی با پارادایمهای گذشته دارد؟
وجه تمایز پساساختارگرایی با سه معرفتشناسی قبلی این است که این معرفتشناسی اصلا قائل به شناخت نیست. به عبارت دیگر سه معرفتشناسی اول در این وجه که میتوان در مورد جهان طبیعی و اجتماعی به شناخت معتبری رسید، و این شناخت میتواند بازنمای واقعیت باشد، مشترک بودند اما پساساختارگرایی تمام مفروضات آنها را زیر سوال میبرد. یعنی کسانی چون دریدا و بودریار این ایده را مطرح میکنند که بازنمایی جهان از طریق متن امکانپذیر نیست و ما نمیتوانیم به یک بازنمایی متقن و واحدی از واقعیت اجتماعی برسیم چون دراصل از بازنماییها صحبت میکنند واینکه هیچ کدام نمیتوانند غیر ایدئولوژیک باشند. همه تنها میتوانند ادعای بازنمایی واقعیت را بکنند و نه اینکه یکی از بازنماییها بهتر از دیگری باشد. بنابراین در پساساختارگرایی، نظریه که در سایر معرفتشناسیها محصول تلاش علمی است و قوام و دوام علم به آن است، در حد یک گفتمان یا روایت تنزل و تقلیل مییابد.
تاکنون براساس این پارادایم معرفتشناسی، تحقیقات رسانهای انجام شده است؟
در تحقیقاتی که براساس آثار دریدا بودریار و میشل فوکو انجام شدهاند، می توان ردپای پساساختارگرایی را مشاهده کرد. ادوارد سعید در کتاب شرقشناسی با استفاده از همین پارادایم، از دانشی میگوید که با عنوان شرقشناسی در غرب مطرح شده اما درواقع دانش نیست بلکه قدرت است. تئوری نیست، بلکه گفتمان است و یک روایت است که منافع خاصی را تامین میکند. اینجا دانش برای دانش مطرح نیست. دانش برای قدرت مطرح است. بنابراین از این منظر پساساختارگراها هر آنچه را که تحت عنوان تئوری و علم مطرح است، در حد یک گفتمان و روایت تقلیل میدهند.
جلسه گذشته در مقدمهای بیان کردید که در قبول معرفتشناسی فمنیسم به عنوان یک پارادایم تردیدهایی از سوی محققان وجود دارد. این تردیدها به چه ویژگیهایی در این پاراداریم برمیگردد؟
همانگونه که برسر خود معرفتشناسی یا مطالعات فرهنگی، اختلاف نظر هست در مورد معرفتشناسی فمنیسم هم اختلافنظر وجود دارد. به هرحال اگر شناخت زنانه را مترادف معرفتشناسی فمنیستی بگیریم شاید ذهن خوانندگان ما را تا حد زیادی نزدیک کند به آنچه محققان به عنوان معرفتشناسی پنجم مطرح میکنند یعنی معرفتشناسی فمنیستی. در ابتدا لازم است این نکته را بگویم که معرفتشناسی فمنیستی معرفتشناسی واحدی نیست و ما به تعداد سنخهای فمنیسم ممکن است معرفتشناسیهای متفاوتی داشته باشیم. مثلا معرفتشناسی تفسیرگرای فمنیستی و حتی معرفتشناسی فمنیستی پساساختارگرا که در مقوله قبلی جای میگیرد. معرفتشناسی فمنیستی مورد نظر من، اتفاقا با دوسنخ نامبرده به خصوص نوع پساساختارگرا، اختلافنظر دارد. چون در معرفتشناسی فمنیستی پساساختارگرا، وقتی از زن حرف میزنند، نه زن موجودیت تعریف شده واحدی دارد و نه زنانگی و نه تجربیات زنانه. بنابراین گرفتار نسبیتهایی میشود که در پساساختارگرایی سابقهدار است. در معرفتشناسی مورد نظر محققان فمنیست، یک تعریف ذاتگرایانه از زن وجود دارد و معرفتشناسی بر این تعریف استوار است تا بتواند در مورد آنچه موضوع دانش و کسب شناخت است یعنی زن، صحبت کند. بنابراین اگر میگویم معرفتشناسی فمنیستی، منظور من معرفتشناسی ذاتگراست نه پساساختارگرا که در برابر ذاتگرا قرار دارد.
باتوجه به این تعریف، فمنیستها چه منبعی برای تولید دانش در نظر گرفتهاند و بر چه مفروضاتی تکیه میکنند؟
مفروضات معرفتشناسی فمنیستی پاسخی است دربرابر معرفتشناسی پوزیتیویستی. پوزیتیوستها معتقدند ذهن تنها منبع قابل اعتماد برای شناخت است. درحالیکه مطابق با معرفتشناسی فمنیستی بدن منبع شناخت است و نه فقط ذهن. دلیل فمنیستها هم این است که بدن زنان در طول تاریخ اولین صحنه نبرد برای کسب حقوقشان بوده است. در واقع اینکه بدن زنانه باشد یا مردانه تولید دانش را سمتو سو میدهد و میتواند منبع شناخت باشد. یعنی از طریق بدن، ظلم وستمها، و انکارهایی که به بدن صورت گرفته، میتوانیم به نوعی شناخت برسیم. این مسئله در فمنیسم جسمانی، قوت بیشتری میگیرد. توجهی که فمنیسم به بدن میکند به عنوان جایگاه تولید و بازتولید و یا به چالش طلبیدن هژمونی به همین دلیل است. بنابراین بدن جایی است که مفروضات جامعه پدرسالار آنجا منعکس شدهاست و فمنیستها از همان جا شروع میکنند به مستند کردن ستمی که زنان در جامعه پدرسالار متحمل شدهاند و تلاش برای تغییر وضعیت زنان هم از همان جا یعنی بدن، آغاز میشود.
دومین مفروضه در این معرفتشناسی، این است که تجربیات زنان اساس کسب شناخت محسوب میشود. در این مورد نوعی همنوایی بین مطالعات فرهنگی و مطالعات فمنیستی وجود دارد. فمنیستها از تجربه زیسته حرف میزنند که دربرابر تجربه ادراکی قرار دارد. تجربهزیسته یعنی همان تجربه زندگی روزمره که افراد آن را با پوست و گوشت و استخوان خودشان لمس میکنند. زن بودن یک تجربه زیسته است که با تجربیات زیسته مردان در یک جامعه پدرسالار کاملا متفاوت است. محقق فمنیست از همین جا شروع میکند که ما باید به درددل زنان رنج کشیده گوش کنیم و صدایشان را بشنویم و این صدا را بلند کنیم. یعنی در این زمینه روشنگری کنیم. به عبارت دیگر، این رویکرد به کردارهای معناساز زنان در زندگی روزمره توجه میکند. هم تجربه انقیاد و هم تجربه توانمندی هر دو موضوع مورد مطالعه فمنیستهاست.
سومین مفروضه فمینیستها، این است که عواطف هم منبع شناخت محسوب میشوند. به این معنا که یک زن درجامعه ممکن است موضوع انواع پیشداوریها و قضاوتهای قالبی، تمسخرها و توهینها قرار بگیرد. پس عواطفی که زنان دریک جامعه مرد سالار تجربه میکنند میتواند مارا هدایت کند به سمتو سوی خاصی که شناختی از آن جامعه بدست آوریم. اینکه زنان کجا احساس تحقیر کردهاند و کجا مورد ظلم واقع شدهاند یا اینکه کجا به آنان احترام گذاشته شدهاست، از شناخت عواطف حاصل میشود.
فمنیستها در مفروضه چهارم معرفت را محصول منظر و زاویه خاصی میدانند یعنی شیوهای که فرد برای شناخت پدیدهها از آن استفاده میکند که تحت تاثیر تعلقات اجتماعی فرد است. دقیقا برعکس پوزیتیویستها که مطالعه را بدون دخالت زمینههای اجتماعی محقق، مجاز میدانستند. در معرفتشناسی فمنیسم، متدولوژیهایی مبتنی بر همین مفروضه مورد استفاده است مثل اقدامپژوهی مشارکتی. به عنوان مثال، جلساتی که زنان برگزار میکند و درآن، در مورد پدیده ناامنی و مزاحمتهایی که در جامعه متوجهشان است، حرف میزنند. این نشاندهنده تاثیر معرفتشناسی، بر متدولوژی است. اینکه زنان از تجربیات مشترک در زمینههای مختلف صحبت میکنند، روشی است که بعدها توسط محقق دنبال میشود تا یافتههای آن تبدیل به سیاستهای اخلاقی و قوانین ویژه شود.
پنجمین مفروضه فمنیسم، تولید علم به صورت دستهجمعی و تعاملی است. برخلاف آنچه در پوزیتیویسم وجود دارد. محقق در رویکرد اثباتگرایانه، وارد محیط میشود، اطلاعات جمعآوری میکند و بعد به نظریه میرسد درحالیکه فمنیستها، ازهمان ابتدای تحقیق یعنی از لحظه سوژهیابی تا لحظه کاربست یافتههای تحقیق به صورت جمعی کار میکنند. این اشاره به کار دستهجمعی، تنها محدود به همکاری چند محقق نمیشود. خود سوژههای تحقیق هم در تولید دانش، موثرند. محقق فمنیست، مرتب اطلاعاتش را با سوژهها چک میکند تا ببیند آیا این فکتها میتواند بازنمای واقعی تجربه زیسته آنها باشد. این رویکرد، بعد از کامل شدن تحقیق هم ادامه مییابد. درواقع در فمنیسم، تحقیق برای تغییر انجام میشود. تحقیق باید منجر به تغییر در جامعه و ساختارها به نفع زنان شود. در ایران تحقیقاتی با این رویکرد بهندرت انجام شده است. البته در بازنمایی زنان در فیلمهای سینمایی و تلویزیونی بررسیهایی صورت گرفته است.
آیا این بررسیها، بیشتر توصیفکننده یک نگاه منفی به زنان در محصولات رسانهای است؟
خیر. یکی از این اهداف تحقیقات فمنیستی این است که نشان دهد در جوامع مردسالار و نظام رسانهای آنها زنان چگونه بازنمایی میشوند. البته موضوع کار فمنیستها صرفا مستند ساختن ستمهای روا داشته شده به زنان نیست بلکه هدف دیگر آنان نشان دادن توانمندیها و عاملیتهای زنان در آن جوامع است. اینکه زنان چگونه فضا را برای خودشان باز میکنند و در لحظهای که انتظار همنوایی از آنان میرود توانمندیشان را به نحوی غیر قابل پیش بینی کشف میکنند و آن را اعمال میکنند. در واقع آنان دستورکار پنهانشان را پیش میبرند.