• گزارشی از زندگی «امرالله فرهادی»
  • 1396-04-31 06:20:00
  • کد مطلب : 3950
مشق از چادر ایلی تا مدرسه گرافیک

شاید چوپانی در دشت یا بزرگی در ایل و شاید سواری بر اسب یا همراه تیر و طایفه‌ای در کوچ. اگر آن چادرهای سفید در میان سیاه چادرهای عشایر نبود، شاید حالا مردی بود با صورت آفتاب سوخته که روزها به خورشید کم جان قشلاق خیره می‎‌شد و شب‌ها به آسمان درخشان دشت..

اشاره: شیده لالمی- شاید چوپانی در دشت یا بزرگی در ایل و شاید سواری بر اسب یا همراه تیر و طایفه‌ای در کوچ. اگر آن چادرهای سفید در میان سیاه چادرهای عشایر نبود، شاید حالا مردی بود با صورت آفتاب سوخته که روزها به خورشید کم جان قشلاق خیره می‎‌شد و شب‌ها به آسمان درخشان دشت.

حالا او مردی است با موهای سپیدِ یک دست که نگاهش در شصت سالگی هنوز در جستجوی آن پسرکی است که یک روز رویای مدرسه او را با خود برد.

کوه و کمرهای فارس آنجا که به ییلاق و قشلاق می‌رسند، هنوز او را به خاطر می‌آورند. پسرکی با اندام استخوانی لاغر که زیر چادری سفید با صدای بلند جدول ضرب و شعر می‌خواند. با دست‌های کوچک مشقِ الفبا می‌نوشت و شاید هرگز فکر نمی‌کرد که روزی در مدرسه‌ای که با دستان خودش ساخته، الفبای گرافیک را برای دیگران هجی کند.

اتاق او ساده است و روی دیوارهایش رد پای یک عمر زندگی و نام و نشان خاطره‌ها پیداست. دوربین‌های قدیمی روی یک دیوار با نظم و ترتیب کنار هم نشسته‌اند و انبوه کاغذها و کتاب‌های پرشمار میز بزرگ اتاق را شلوغ کرده‌ است. اتاقِ بی‌تکلفِ راحتی است. روی دیوار تصویر «مرتضی ممیز» می‌خندد و در کنجی دیگر، تلویزیون قدیمی پاناسونیک خاموش است.

«امرالله فرهادی» ساعت‌ها و روزهای زیادی پشت همین میز و لابلای همین کتاب‌ها با دغدغه همان چیزی زیسته که تار و پود زندگیش با آن تنیده: دنیای رنگ‌ها و نقش‌ها، دنیای طرح‌ها و ایده‌ها و افسون خط‌ها و نگاره‌ها.

او از دنیای رهایی آمده. از پسِ زندگی ایلیاتی و پرسه‌های بی تکرار در دشت‌های جنوب است که حالا پشت این میز و دنیای رنگ‌ها و کاغذها نشسته است. یکی از روزهای سال 1335 شمسی بود که در خانواده‌ای عشایری و کوچ‌رو به دنیا آمد و شد عضوی از خانواده‌ای 8 نفره‌، با یک برادر و چهار خواهر. آنها مثل همه ایلیاتی‌های دیگر  همیشه در کوچ بودند، از ییلاق به قشلاق. از خنکای اقلید در سرحد چهاردانگه تا دشت «فراشوند» فارس. حالا همه اینها را به خاطر می‌آورد. همان پسرکی که بین همه خواهرها و برادرها تنها بخت با او یار بود که درس بخواند و پایش به کلاس‌های مدرسه عشایری باز شود. کلاس‌های چند نفره‌ای که مردی از تبار همان ایلیاتی‌ها - محمد بهمن بیگی را می‌گویم - با نام «مدرسه تعلیمات عشایری» در کوه و کمر زیر سقف چادرهای سفید برپا کرده بود: «اگر آن مدرسه تعلیمات عشایری نبود شاید من هم امروز اگر جانی داشتم، چوپانی می‌کردم. این را بارها گفته‌ام و مصداق دارد. امروز که 60 ساله‌ام وقتی به ایل و تبارم بر می‌گردم، دوستان دوران کودکی‌ام هنوز با همان سبک زندگی می‌کنند. البته در این سن دیگر جانِ چوپانی ندارند.کشاورزی و دامداری می‌کنند، آن هم به قدرِ رزق روزی. البته این به آن معنا نیست که من شرایط فعلی خودم را نسبت به آنها ارجح بدانم، خیلی وقت‌ها دوست دارم از این زندگی شهری فاصله بگیرم و در شرایط آنها باشم در طبیعت و سکوت. فارغ از همه این روزمرگی‌ها و مشغله‌ها. حرفم درباره فرصت‌هاست و نعمت‎هایی که در آگاهی هست. من این بخت‌یاری را داشته‌ام که دنیا را فراتر از آن زندگی که می‎‌توانست در انتظارم باشد، تجربه کنم.»

 

هنوز یکی دو سال بیشتر نداشت که زمزمه مدرسه و آن چادرهای سفید در ایل پیچید. می‌گفتند قرار است معلم‌ها بیایند و او چه می‌فهمید مدرسه چیست و جدول ضرب کدام است. او هم یکی مثل همه عشایر کوچ رو، انسان‌های همیشه در سفر و فراموش‌شدگان دشت‌های فراخ: «عشایر محروم‌ترین طبقه اجتماعی ایران بوده‌اند،در تمام تاریخ. آنها یا نیروهایِ قدرتمندان بودند برای لشگر‌کشی و فتح جایی یا سربازانی برای اینکه دفاع کنند. البته در مقاطعی از تاریخ، بودند کسانی از پیشگامان نهضت‌های رهایی‌بخش یا گروه‌های ناسیونالیستی و علاقه‌مند به فعالیت‌های قومیتی که سعی داشتند طبقات پایین‌تر و دورافتاده جامعه عشایری را تکانی بدهند؛ اما این برنامه‌ها هیچ وقت به شکل سیستماتیک نبود. رضا شاه نگاه ویژه‌ای به عشایر داشت؛ عمدتا از این جهت که آنها را قوم‌های سرکشی می‌دانست و برای همسو کردنشان با قدرت مرکزی تلاش بسیار کرد اما موفق نشد. به هر حال عشایر متشکل‌تر از این حرف‌ها بودند که زیر بار این برنامه‌ها بروند. راستی «قصه گاو زرد» نوشته بهمن بیگی را خوانده‌اید؟ نه؟... بخوانید! آنجا دقیقا این موضوع را شرح داده است که چرا نشد...»

دبستان سیار عشایری

دبستان سیار عشایری1346

برای «فرهادی» همه چیز از همین نام شروع می‌شود و به همین نام بر می‌گردد، نامِ نویسنده قصه گاو زرد. بهمن بیگی، تکیه‌کلام ثابت حرف‌های اوست و شاید برایش مهمترین تکیه‌گاه زندگی: «یک آدم زبده و خلاق و به اعتقاد من بسیار باهوش که شرایط زمان و مکان را خیلی خوب درک می‌کرد و فرصت‌ها را می‌شناخت. به معنای واقعی کلمه یک «فرصت طلب» بود، اما نه برای خودش برای ما. او یک خان‌زاده بود و زندگی‌اش در رفاه و تیر و تفنگ و اسب سواری و شکار می‌گذشت اما یک روز از خودش پرسیده بود چرا من که خانزاده هستم باید باسواد شوم اما بچه رعیت‌ها نه؟ و جامعه عشایری را چگونه می‌توان نجات داد؟ او می گفت تنها راه نجات آموزش است و بعدها در جمله معروفی در یکی از کتاب‌هایش نوشت: مشکلات ما لابه لای الفبا نهفته است، پس بیاموزید و بیاموزانید.»اولین عکس 6*4 برای ورود به دبیرستان عشایری در شیراز-1346

بهمن بیگی، بنیانگذار تعلیمات عشایری ایران بود. اول در خانه خودش و آشناها درس می‌داد و بعدها با استفاده از امکاناتی که اصل 4 ترومن پس از جنگ جهانی دوم برای کمک به توسعه آموزش با هدف مقابله با بلوک شرق در کشورهای فقیر در پیش گرفته بود، این کلاس‌های درس کوچک را توسعه داد. مدرسه‌هایی که او بنیان گذاشت، شبیه به سبک زندگی ایلیاتی‌ها، کلاس‎های بی در و پنجره‌ای بودند که معلم‌هایش زیر چادرهای کله‌قندی سفید به بچه‌های ایل حساب و علوم و ادبیات درس می‌دادند. فرهادی آن روزها را خوب به خاطر می‌آورد، پسربچه‌ای از تیره «آرد‌کَپان» و طایفه عَمله قشقایی: «من؟ بله من بچه رعیت مطلق بودم. وقتی مدرسه عشایری وارد تیره و طایفه ما شد، یکی دو سال بیشتر نداشتم. به هر تیره‌ای یک معلم می دادند به برخی از تیره ها هم اصلا . از بس راهشان دور بود و در کوه و کمر محصور. به‌خاطر همین محدودیت‌ها از هر خانواده‌ای بیشتر از یک نفر نمی‌توانست درس بخواند از طرفی بچه ها به ویژه پسرها نیروی کار عشایر بودند.»

بین برادرش و امرالله، قرعه به نام او افتاد که کوچکتر بود و لاغرمردنی: «در خانواده ما برادرم هم درس می‌خواند، قلدر و هیکلی بود اما او را از مدرسه برداشتند و من را گذاشتند. نمی‌دانم شاید چون من خیلی لاغر مردنی و برای کار به درد نخور بودم...»

سال 41 بود که وارد مدرسه شد و شش سال بعد برای اولین بار کنار دانش آموزان عشایری دیگر امتحان داد. به آنها کارنامه ششم ابتدایی دادند. همان سال گفتند قرار است بچه‌هایی که ابتدایی را تمام کرده‌اند در کنکوری شرکت کنند و پس از آن نام امرالله فرهادی در میان 40 نفری اعلام شد که قرار بود به مدرسه‌ای شبانه‌روزی در شیراز بروند. ساختمانی را در شیراز اجاره و تجهیز کردند و دانش آموزان عشایر همانجا ساکن شدند. این مدرسه که بعدها به نام «دبیرستان عشایری شیراز» شهرت یافت، ادامه خدمات بهمن بیگی برای آموزش بچه‌های عشایر بود و از این جهت با بقیه مدارس فرق می کرد که او بهترین معلمان شیراز و امکانات آموزشی را زیر یک سقف آورده بود؛ از آزمایشگاه‌های مجهز علوم طبیعی گرفته تا کارگاه نجاری، عکاسی و آمفی‌تئاتر: «سال‌های اول همه باید این کارگاه‌ها و دوره‌ها را تجربه می‌کردند تا علایق‌شان را پیدا کنند. مدرسه از نظر امکانات و تجهیزات آنقدر خوب بود که در شیراز شده بود تخت جمشید دوم و هر کسی برای بازدید به شیراز می‌آمد حتما به مدرسه ما هم سری می زد!»

بهمن بیگی هر سال نمرات دانش‌آموزان عشایری را می‌برد تهران و به وزیر و وکیل و همه نشان می داد و دست آخر هم خودش را به شاه رساند. کارنامه‌ها را نشانش داد و گفت اینها بچه‌های همان ایلیاتی‌ها هستند کهکلاس سوم دبیرستان عشایری-1349- کارگاه نقاشی در کوه و کمر با دولت می جنگند، حالا اینجا درس می‌خوانند!

از میان بچه رعیت‌های عشایری، امرالله فرهادی در سالهای اول دبیرستان جذب عکاسی و هنر شد و سرانجام هم عکس‌هایش بهانه‌ای شد که از شیراز به تهران بیاید: «یک روز وزیر فرهنگ وقت برای بازدید آمده بود مدرسه ما. کار ما این بود که وقتی میهمانان می آمدند عکاسی کنیم. من عکس های خوبی می‌گرفتم. آنها که مشغول بازدید بودند، یک نفر عکس‎ها را ظاهر، خشک و چاپ و بعد آلبوم می‌کرد. به هر قیمتی بود آلبوم را می‌رساندیم به مهمان‌ها. همین آلبوم عکس در زمان بازدید وزیر فرهنگ توجه‌اش را جلب کرد، عکس‌ها را که به او دادم گفت چطور این را درست کردید با این سرعت! وزیر از بهمن‌بیگی پرسید: این پسر اینجا چه می‌کند؟ به او گفتند که دیپلم گرفته و هنوز دانشگاه قبول نشده و همین شد که وزیر فرهنگ گفت این باید بیاید دانشگاهِ من!»

چند روز بعد «امرالله» با یک نامه دست‌نویس راهی تهران شد. بعد از چند ساعت سرگردانی میان کوچه‌های ناآشنا، سرانجام ساختمان وزارت را پیدا کرد اما مگر راهش می‌دادند: «می‌گفتند تو که هستی؟ از کجا آمدی؟ من هم می‌گفتم الا و بلا باید وزیر را ببینم! همانجا سرگردان و حیران مانده بودم. دست آخر وزیر که می‌خواست از دفترش بیرون برود، یقه‌اش را گرفتم که من آمده‌ام. خندید و گفت: پسرجان کی آمدی؟ و بعد دستور داد این بچه هر وقت که آمد اینجا و با من کار داشت باید مستقیم بیاید اتاق من! می‌خواستم سینما و فیلم‌سازی بخوانم، همان زمان در مدرسه عالی سینما و تلویزیون در مقطع فوق دیپلم قبول شده بودم، اما وزیر گفت: نه! نقاشی‌ها و طرح‌هایت خوب است و باید بروی دانشکده هنرهای تزئینی. رفتم دانشگاه، اما یک ماهی گذشت و دیدم اصلا نمی توانم در این فضا بمانم، این دانشگاه اصلا فضای من نبود، تصور کنید بچه‎‌ای را که چندین سال در مدرسه شبانه‌روزی زندگی کرده و قبل از آن هم در ایل بوده و حالا وارد فضای دانشگاهی در تهران شده. آن هم با کلاس‌های مختلط آن زمان!»

از دانشگاه فرار کرد؛ درست یک ماه بعد از اولین روزی که آمده بود. ده روز بعد خبر به بهمن بیگی رسید که «امرالله» از دانشگاه فرار کرده! یک معلم را فرستاد به دنبالش: «‌یک نفر را مامور کرده بود تا بگردند و من را در تهران پیدا کنند. همان جا فهمیدم هیچ راه فراری نیست! مرا برگرداندند به دانشگاه. وقتی برگشتیم معاون دانشکده مرا به آقای شکوری، آبدارچی دانشکده تحویل داد وگفت: این را ببر بده به آقای شید‌دل (یکی از استادان من). آقای شکوری کًرد بود، دست مرا گرفت و پیش شیددل برد و گفت آقای قهرمان پور گفتند اینو بگیر! (می‌خندد) و واقعا من را گرفتند. به هر حال من آدم بسیار کم رویی بودم تا آن زمان.»


ترم اول در دانشگاه با هیچ کس حتی یک نفر هم حرف نمی‌زد، نگاهش راه زمین را می‌گرفت و از همان راه که آمده بود، بر می‌گشت: «حتی با یک نفر هم حرف نمی‌زدم، نه سلامی نه حرفی، هیچ! یادم هست یک همکلاسی خانم داشتیم که هر روز صبح می‌آمد به من سلام می‌کرد و می‌رفت. می‌خواست کمک کند و این فضا را برای من بشکند. بعدها یکی دو همکلاسی که رگ و ریشه ایلیاتی داشتند از جمله آقای بهرام کلهرنیا و ایرج زرگامی از ترک‌های مهاجر باکو اولین دوستان من در دانشگاه شدند و خیلی به من کمک کردند تا بتوانم با فضای دانشگاه ارتباط بگیرم.»

نه فقط چند روز و چند هفته، یک سال طول کشید تا امرالله آن پسر عشایری آمده از دشت‌های فارس با فضای تهران و دانشگاه چنان اخت و مانوس شود که از لاک تنهایی و سکوت بیرون بیاید.

سال دوم دانشگاه یک روز خودش را دید در دفتری در یک لابراتوار کوچک. به عنوان مسئول لابراتوار در شرکت تبلیغاتی «سبز» استخدام شده بود، اما چند ماه بعد خودش را در شرکت «آوانگارد» پیدا کرد. یکی از بهترین و به‌روزترین شرکت‌های آن روزها که او را به یکی از نامدارترین چهره‌های گرافیک و تبلیغات ایران متصل کرد: «میان تاثیرگذارترین افراد زندگی‌ام، حتما یکی از آنها استاد کامران کاتوزیان بوده است. من هم غرق خلاقیت و شخصیت‌شان بودم، در آوانگارد بود که با تبلیغات اخت و مانوس شدم. چند سالی که در آنجا بودم، خیلی بیش‌تر از دانشگاه روی من تاثیر داشت به خصوص در زمینه‌ تبلیغات.»

آن زمان آوانگارد، تبلیغات برندهای صاحب نام و معروفی مثل تلویزیون شاب لورنس، پارس، آ.ا.گ، سیکو، ویرپول، جنرال الکتریک، رابرت گرن، مینو و بسیاری دیگر را در اختیار داشت. دهه‌ی۵۰ برای آوانگارد، اوج خلاقیت و ایده‌پردازی‌های مدرن بود و در آگهی‌های مطبوعاتی پیشگام. اگرچه این روزها بحث کمپین نویسی در ایران داغ است، اما در تهران دهه 50 برنامه‌ریزی، طراحی و اجرای کمپین‌های تبلیغاتی یکی از تخصص‌های «آوانگارد» بود. فیلمسازهایی مانند خاچیک و زنده‌یاد ساکو و عکاس‌هایی مثل استاد احمد عالی و زنده‌یاد هوشنگ نظامی هم در این دوره با این آژانس تبلیغاتی همکاری مستمر داشتند.

بازار شلوغ فعالیت های تبلیغاتی آوانگارد از میانه دهه 50 به بعد، رفته رفته تحت تاثیر شرایط انقلاب قرار گرفت. فرهادیِ آن روزها که هنوز لیسانسش را نگرفته بود، با دوربینی بر دوش شهر را کوچه به کوچه می گشت و آخر این کوچه‌گردی‌ها و عکاسی‌ها به اجرای پروژه‌ای ختم شد به نام او و به عنوان پایان نامه‌اش که بعدها کتاب و موضوع برگزاری یک نمایشگاه شد: «عکاسی اسلایدها را کلا خودم انجام دادم؛ کار، پژوهشی بود و سنگین و کارِ لحظه بود ممکن بود امروز شعاری روی دیوار باشد و فردا نه و پاک کرده باشند. استاد انواری این پروژه را به من و خانم نفیسه بزرگزاده شهدادی محول کرد.  1600 اسلاید داشتیم که باید از بین آنها 200 تا انتخاب می کردیم. 4 تا 5 ماه این کار طول کشید.»

از آن پژوهش نتایج قابل توجه و متفاوتی به دست آمد مثلاً اینکه 85 درصد شعارها به صورت افقی روی دیوارها نوشته شده و 14 درصد عمودی و یک درصد به شکل اریب. یک درصد اسلایدها مربوط به بالای شهر بودند. 71 و نیم درصد مال میان شهر و 22 و نیم درصد مربوط به پایین شهر.

بعد از انقلاب آنچه به نقطه عطفی در زندگی و فعالیت حرفه‌ای فرهادی تبدیل شد، آشنایی‌اش با تحریریه مجله ای بود که در زمان خود شگفتی ها آفرید: «از شماره 7 تا شماره 23 در مجله حمل و نقل بودم. مرتضی ممیز همیشه به ما می گفت بروید خاک مطبوعات بخورید، مجله ببندید، روزنامه ببندید تا بفهمید یک من ماست چند من کره دارد... می دانید آن روزها دوران درجه یکی بود...»

 این جمله آخر را که می‌گوید، مکث می‌کند، پیپش را بر می‌دارد، بوی تنباکو اتاق را پر می‌کند: «پرسیدین چرا دوران درجه یکی بود؟ خوب کار بود و کار و کار. هر ماه ما تنها سه یا چهار شب به خانه می رفتیم و آرام می گرفتیم. بقیه شب ها تا 12 شب، یک و حتی تا صبح کار می‌کردیم. به هر حال همه چیز دستی بود، سخت می‌گذشت اما با همه اینها، مجله زندگی ما بود. 124 صفحه درآوردن با امکانات آن زمان دل می‌خواست.»

مجله صنعت حمل و نقل نه فقط برای فرهادی که برای خیلی‌ها خود زندگی بود با همه نداشته‌هایش: «دفتر مجله‌ دو اتاق بیشتر نداشت و ما بیشتر کارها را روی زمین انجام می‌دادیم. میز هم نداشتیم. آخر سر خانه یکی از دوستان که فیروز گوران برای مجله روی آن وام گرفته بود و سندش را رهن گذاشته بود سر بدهکاری‌های مجله از دست رفت! اوضاع که اینطور شد عمید نائینی و تیمش آمدند که این چه وضعی است به بار آوردید؟ امور مالی و تبلیغاتی مجله را عمید در دست گرفت و گفت بس است دیگر اینقدر ضرر دادید، آن خانه هم که از دست رفت! با آمدن عمید، صنعت حمل و نقل کم کم سر و سامان گرفت.»

 همین زمان‌ها بود که فرهادی به کارهای دیگری غیر از مجله هم فکر می‌کرد، دلش می‌خواست آتلیه خودش را داشته باشد و همین هم شد که چراغ گروه طراحی «آگراندیسمان» را با کمک ایرج زرگامی دو نفری روشن کردند و آتلیه‌ای به همین نام زدند. بعدها اسمش به «ویژه گرافیک» تغییر کرد و شد اولین آژانش تبلیغاتی پس از انقلاب: «آژانس تبلیغاتی دیگری نبود. چند شرکت از قبل انقلاب باقی مانده بودند، مثل آقای صادقی که قبل از انقلاب ساتی‌نیک را داشتند. ما هم که آژانس تبلیغاتی به آن معنا نبودیم. خبری از آگهی تلویزیونی و کمپین تبلیغاتی نبود تا این‌که کارهای مرکز ماشین‌های اداری ایران با محصولات شارپ، آمیگا کمودور، اولیوتی، گلد استار یا ال‌جی امروزی و اپسون را در سال 1367 شروع کردیم.»

ویژه گرافیک در سال‌های بعد بنیان‌گذار تبلیغات نوینی در ایران شد، از چاپ اولین آگهی تبلیغاتی رنگی در روزنامه کیهان گرفته تا برگزاری کمپین «فقط شارپ» که کل تهران را گرفته بود. آگهی‌های فکس فقط شارپ داستان عجیبی دارد؛ مربوط به دورانی است که هرکس برای داشتن فکس باید یک پولی حدود ۶۰ هزار تومان به مخابرات می‌داد و اجازه‌اش را می‌گرفت، بعد هم باید می‌رفت و حتما فکس ریکو را از یکی از مراکز تهیه و توزیع دولتی می‌‌خرید! مرکز ماشین‌ها بررسی و جست و جو کرد، دید چنین دستور و مصوبه‌ای از مجلس یا دولت اصلا وجود ندارد. بلافاصله ۲۰۰ دستگاه فکس شارپ با هواپیما وارد کردند و ویژه گرافیک آگهی‌اش را ساخت با یک طراحی قلمی از فکس ریکو که البته لوگوتایپ و نشانه‌اش را نگذاشتند. یک ضربدر قلدر هم رویش کشیدند و شعارش را هم نوشتند: «ما با خرید شما مخالفیم! ». غوغایی شد و کار به شکایت کشید. بعد از آن بود که داشتن فکس آزاد شد.

 ویژه گرافیک در سالهای بعد با بهترین برندهای ایران کار کرد و گستره فعالیتش پس از فروپاشی جماهیر شوروی از مرزهای ایران گذشت و به بازاریابی جهانی و ورود به بازارهای کشورهای همسایه رسید. از کشورهای تازه استقلال یافته شوروی گرفته تا هرات،کابل و مزار شریف. اینها تنها بخشی از کارنامه کسی است که یک روز رویاهایش را ، طرح‌ها و کاغذهایش را بست و با دست نوشته بهمن‌بیگی به تهران آمد، بچه رعیتی عشایری که از تاثیرگذارترین چهره‌های تبلیغات و گرافیک ایران چه در اجرا و چه در حوزه آموزش شد.

اثر امرالله فرهادی

فرهادی وقتی از استادانش حرف می‌زند، برقی ته نگاهش می نشیند و گاهی رد لبخندی کنج لب‌هایش، خاطرات می‌آیند و آن روزها را زنده می‌کنند. از کاتوزیان و احصایی، انواری، کاظمی و لیلی طریان و شهلا حبیبی می‌گوید و بعد یادش می‌آید که بگوید استادان واقعی چقدر می‌توانند زندگی آدم ها را و نگاه‌شان را به دنیا ، به بودن و به آنچه باید باشند، زیر و رو کنند. از میان همه آنها هر جا که به بهمن بیگی و مرتضی ممیز می رسد، صدایش و صورتش یکپارچه هیجان می‌شود: «من هر چه دارم از آموزش دارم. منوچهر کیانی، معلم کلاس اولم و بهمن بیگی اگر نبودند من این نبودم . بهمن بیگی همیشه به من می گفت یادت نرود همین‌قدر که بخت یار من بود که این نظام آموزشی را راه بیاندازم بخت یار تو هم بود که دستگاه تعلیمات عشایری بود- هیچ وقت نمی گفت من بودم که تو درس خواندی - و باز هم بخت یارت شد که دستت را گرفتند و بردنت تهران و آنجا افرادی مثل ممیز و کاتوزیان را شناختی. اینها تاثیرات اساسی و بنیادی در زندگی آدم ها دارد.»

 تاثیرگذارترین استادها از نگاه خودش پر شمارند، نمی داند کدام را بر صدر انتخابش بنشاند حتی همکلاسی را هم فراموش نمی‌کند، همان گروه شهرستانی‌ها: «شاید بخشی از مهمترین معلمان من دوستانی بودند که مرا با محیط شهری و دانشگاه آشنا کردند. می دانید در زندگی خیلی آموزه‌ها از استادان به کار من آمده اما یکی از مهمترین‌شان نکته‌ای بود که بهمن‌بیگی در آموزش عشایر روی آن اصرار داشت؛ می گفت وقتی درس پس می دهید با بلندترین صدای ممکن این کار را بکنید. حالا شما تصور کنید در بر و بیابان همیشه تا دو کیلومتر آن طرف تر صدای بچه های کلاس ما می‌آمد که جدول ضرب یاد می گرفتند و شعر می خواندند! خیلی‌ها آن زمان می گفتند این کارها برای چیست و او می‌گفت من اینها را اینطور آموزش می دهم که بتوانند صدایشان را در برابر ناملایمات بالا ببرند. در تمام این سالها من بارها فکر کرده‌ام که این نکته خیلی جاها به کارم آمده است.»

فرهادی نام مرتضی ممیز را همانطور پر تکرار بر زبان می‌برد که نام بهمن بیگی را. هر جا به نام ممیز می‎رسد، نگاهش بی‌اختیار می‌رود به سمت آن دیواری از اتاق که لبخند ممیز را در میانه دشتی سبز قاب گرفته است: «من شیفته شخصیت او بودم. سال سوم دانشگاه در به در دنبالش می گشتم. آن روزها همان بچه ساکت و کم رو، دیگر نماینده کلاس شده بود و اعتراض می کرد که چرا برای ما معلم خوب نمی آورید! آقای ممیز، استاد دانشگاه تهران بود و می گفتند قانون اجازه نمی دهد استادان آن دانشگاه را برای شما بیاوریم. تا اینکه یک روز وزیر فرهنگ وقت آمد برای بازدید دانشگاه، آنقدر اعتراض کردم که ما معلم خوب نداریم تا سرانجام دستور داد که پیگیری کنند و آقای ممیز را با کلی تشریفات برای تدریس به دانشگاه ما آوردند. هنوز خاطرم هست اولین کلاس درسش را که به ما می‌گفت وقتی تایپوگرافی لطیف را می نویسید باید لطیف بنوسید، وقتی کلمه خشن را تایپوگرافی می کنید باید نوع نوشتن خشن باشد...(مکث می کند و چند لحظه سکوت) می‌دانید! ممیز برای ما همه چیز بود.»

فرهادی حالا نه تنها از برجسته‌ترین گرافیست‌ها و طراحان ایران که از بانیان تاسیس مدرسه‌ای است که قلب آموزش گرافیک ایران از آنجا می‌تپد: «ممیز بود که تشویق‌مان می‌کرد که باید بروید درس بدهید، می گفت معلم نداریم که! چرا نشسته اید؟ ما 17 نفر بودیم که درس می‌دادیم اما همه ما جوجه بودیم و او بود که این حرکت‌ها را شکل می‌داد، حتی قبل از انجمن گرافیک ما را دور هم جمع می‌کرد. همان زمان دوسالانه گرافیک را هم راه انداخته بودیم اما آموزش برای ما بحث دیگری بود، آقای ممیز هم تا آخرین لحظه‌ها، تا پای جانش سر کلاس‌ها درس رفت.»

قرار بود که آنها همان 17 نفر، همان جوجه‌های ممیز، اولین دانشگاه غیر انتفاعی گرافیک ایران را تأسیس کنند، اما نشد، دست رد به سینه شان زدند و گفتند ‌بروید: «تازه بحث دانشکده‌های غیر انتفاعی در ایران گرفته بود که یک نفر که از نوه‌های رشیدیه تبریز، گفت حاضر است که سرمایه‌ای بگذارد تا دانشکده‌ای غیر انتفاعی را برای گرافیک و تبلیغات تاسیس کنیم. پیرترها و استادان رفتند دنبال این کار، اما نشد. به آنها مجوز ندادند. می‌گفتند سبیل یکی چرا کج است و یقه آن یکی چرا فلان! مجوز دانشکده را بعدها دادند به افراد دیگری. همانطور که مجوز مجله گرافیک را هم به ممیز ندادند و به نام فرد دیگری صادر کردند. دانشگاهی برای گرافیک برای ما آرزویی بود...»

همه آن 17 نفر شاید آرزوی دانشگاه و آموزش به سبک دلخواه‌شان را فراموش کرده بودند، اما یک نفر تا آخرین روزها آرزویش را با خود به دوش کشید.: «یک روز گفتند بی‌خبر دارد می‌آید. تنها آمد دفتر ما. روبرویم نشست و با همان لحن همیشگی و استادی‌اش گفت: این مدرسه را راه بنداز دیگه! از همین جا با دو تا کلاس شروع کن! ممیز نگاهش استاد محور بود، کلاس‌های درسی که مبنای آموزشی آن بر انتقال تجربه و آموزش استادان باشد را می پسندید و می خواست. طبقه دوم که الان مدرسه گرافیک است، آن زمان خالی بود. گفت همین جا خوب است توی همین دو تا اتاق! بعد از آن روز یک سالی زمان برد تا مجوز را گرفتیم، ممیز بود که همه این کارها را می‌کرد.»

 مهر 84 بود که در اتاق‌های کوچک طبقه دوم، چراغ کلاس‌های درس مدرسه «ویژه گرافیک» برای اولین بار روشن شد اما ممیز دیگر هرگز نتوانست بیاید: «بیمارستان بود و بعد هم در خانه از پا افتاد. اما از همان‌جا پیغام داد که من را بگذارید مسئول برنامه‌ریزی! ما گفتیم مسئول برنامه‌ریزی؟... با ابراهیم حقیقی و دوستان دیگر مشورت کردم و او را گذاشتیم رئیس شورای سیاستگذاری. این مدرسه ما نبود، مدرسه او بود.»

مدرسه او یا مدرسه همه آنها حالا در یازده سالی که از عمرش گذشته، دست‌کم 6 هزار دانشجوی گرافیک را آموزش داده است. در همان کلاس‌های درس کوچک در طبقه دوم ساختمانی که خیلی‌ها از قصه‌هایش و از سرگذشت و خاطره‌هایش هیچ خبر ندارند. امرالله فرهادی اما هنوز خیلی از روزها را با خاطره همان صبحی شروع می‌کند که مردی عصا زنان از پله‌های همین ساختمان بالا آمد و با لحن و صدایش پرسید: امر‌الله! پس چه شد این مدرسه گرافیک؟