معرفت‌شناسی تحقیقات ارتباطی/2

معرفت‌شناسی تحقیقات ارتباطی/2

مقدمه- زینب کوهیار: معرفت‌شناسی‌ها متناظر با هستی‌شناسی هستند و البته موثر بر متدولوژی. شاید معرفت شناسی، رابطه‌ای غیر مستقیم با سوژه مورد تحقیق برقرار کند اما، متدولوژی یا روش تحقیق، به عنوان واسطه در این ارتباط، تحت تاثیر عمیق معرفت‌شناسی و رویکرد پارادایمی محقق است. همین امر لزوم پرداختن به معرفت‌شناسی‌های متفاوت و مفروضه‌های گوناگونشان را اثبات می کند. درسلسه گفت‌وگوهایی با دکتر محمود شهابی، استادیار دانشگاه علامه طباطبایی، به بررسی 5 معرفت‌شناسی مطرح در تحقیقات ارتباطی پرداخته‌ایم. در بخش اول این بحث که پیش از این از نظرتان گذشت دو معرفت‌شناسی اثبات گرا و تفسیر گرا مورد بررسی قرار گرفت‌، اکنون و در بخش دوم گفت‌و‌گو به سه معرفت‌شناسی رئالیسم انتقادی، پساساختارگرایی و فمینیسم، پرداخته شده است که در ادامه از نظرتان می‌گذرد.

***

وجه تسمیه معرفت‏‌شناسی رئالیسم انتقادی چیست؟

رئالیسم دربرابر کلمه ایده‌‏آلیسم قرار دارد که این دومی در معرفت‏‌شناسی تفسیرگرا مطرح بوده است. منظور از رئالیسم در این معرفت‌‏شناسی، اعتقاد به وجود  یک واقعیت خارجی مستقل از ذهن انسان است. در واقع پوزیتیویسم و رئالیسم، دربرابر تفسیرگرایی در کنار هم قرار می‏‌گیرند. در رویکرد رئالیسم انتقادی از امکان کسب شناخت از جهان مادی و اجتماعی سخن گفته می‌‏شود، شناختی که مستقل از ذهن باشد. وجه تسمیه این رویکرد، این‌گونه است که  واژه رئالیسم، به واقعیت جهان خارجی باز می‏‌گردد و واژه انتقادی اشاره به جدایی این پارادایم از تفسیرگرایی دارد. به این معنی که جهان خارج، لزوما آن چیزی نیست که ما درک می‏کنیم. این ایده ساده‌ ‏لوحانه که می‏گوید جهان همان است که ما درک می‏‌کنیم، در این معرفت‏شناسی نفی می‌‏شود. این وجه البته مبتنی است بر تاملات انتقادی درباره ادراک ما و یا نحوه ادراک ما و جهانی که به این ادراک وابسته است. این رویکرد معرفت‏‌شناسی در فلسفه آلمان، اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، شکل گرفت و در واکنش به انواع ایده‌‏آلیستی و پدیدارشناسانه فلسفه مطرح شد. در بحث از تفسیرگرایان گفتیم که اتکاء آنان به پدیدارشناسی یا فنومنولوژی است و رویکردی استقرایی دارند اما رئالیسم انتقادی به رویکردهایی فراتر از تجربه زیسته و پدیدار شناسی توجه می‏کند.

ین پارادایم برچه مفروضاتی مبتنی است؟

اولین مفروضه رئالیسم انتقادی این است که واقعیت، مستقل از ذهن انسان وجود دارد و این واقعیت همان جهان مادی است. مفروضه دوم رئالیسم انتقادی، امکان‏پذیر دانستن کسب شناخت است. به این معنا که در رئالیسم انتقادی می‏توانیم پیش‏فرض‏هایی درباره واقعیت مطرح کنیم. می‏توانیم نظریه‏پردازی کنیم. می‏توانیم به کسب شناخت حتی درباره چیزهای غیر قابل مشاهده بپردازیم. درست برخلاف پوزیتیویست‏ها که تنها آنچه را که ملموس و مشهود هست مطالعه می‏کنند. در رئالیسم انتقادی چنین محسوس‏گرایی‏وجود ندارد.

مفروضه سوم، در نسبت تفسیرگرایی با رئالیسم انتقادی نهفته است. این مفروضه پلی است بین این دو معرفت‏شناسی. رئالیسم انتقادی در بازتولید و تفهم جهان اجتماعی در زندگی روزمره ما، با تفسیرگرایی هم عقیده است با این تفاوت که باید کنش‏های روزمره را با توجه به صورت‏بندی‏های اجتماعی و فرهنگی وسیع، درک کرد. یعنی همان بحث ساخت و عاملیت. اگر تفسیرگرایان  از عاملیت و خلاقیت صحبت می‏کنند و این‌که این کنشگران هستند که واقعیت اجتماعی را می‏سازند و با تفسیرشان به آن جهت خاصی می‏دهند، رئالیسم انتقادی می‏گوید این تفسیر را بدون توجه به یک چارچوب کلی‏تری که تعریف خُرد در آن قرار می‏گیرد، نمی‏توان فهمید و درک کرد. صرفا توجه به  آنچه کنشگران به عنوان واقعیت مطرح می‏کنند، محقق را گمراه می‏کند و نمی‏تواند به آنچه پشت صحنه می‏گذرد پی ببرد. به عبارت دیگر، این صورت‏بندی‏ها هستند که برای هرچه ما انجام می‏دهیم وسایلی را فراهم می‏کنند. درواقع رئالیسم انتقادی بر دو مسئله مهم بنا شده است، اول این‌که ساختارها همواره شرایط مناسبی برای کنشگری فراهم می‏کنند و همین طور محدودیت‏هایی را هم برای کنشگری انسان می‏سازند. یعنی هرچیزی امکان‏پذیر نیست. یک سری محدودیت‏ها و جبرهایی وجود دارد که تعریف می‏کند، چه کنشی قابل انجام است و چه کنشی شدنی نیست. دوم این‌که یک رابطه دوطرفه و پویا بین کنش‏ها و صورت‏بندی‏های اجتماعی وجود دارد به این معنا که ساختار از طریق کنش ساخته می‏شود ودرعین حال کنش تحت تاثیر ساخت است. اینجا نظریه ساخت‏یابی گیدنز به عنوان مصداقی از رویکرد رئالیستی انتقادی قابل اشاره است. بنابراین اگر بخواهیم وجه مشترک  و اختلاف این سه رویکرد عنوان شده را بررسی کنیم می‏توان گفت که هم رئالیسم انتقادی و هم پوزیتیویسم این ایده‏آلیسم فلسفی را رد می‏کنند که واقعیت اجتماعی تنها در شیوه‏هایی وجود دارد که افراد آن را تصور می‏کنند. هم رئالیسم و هم پوزیتیوسم معتقدند که ساختارهای اجتماعی- فرهنگی مستقل از آگاهی انسان‏ها وجود دارند اما چون پوزیتیویست‏ها این ساختارها را در رابطه با خلاقیت‏ها و کردارهای روزمره تئوریزه نمی‏کنند از رئالیسم انتقادی عقب می‏افتند. رئالیسم انتقادی قرار است این نقیصه را برطرف کند و به ما نشان دهد که در واقع پشت آنچه تفسیرگراها از طریق مصاحبه و مشاهده در می‏یابند، قوانین و مکانیزم‏های تبیین کننده‏ای وجود دارند که وظیفه محقق رئالیست پیدا کردن آن‏هاست  و بسنده نکردن به آن چیزی که به صورت استقرایی و پدیدارشناسانه از طریق مصاحبه یا مشاهده بدست می‏آید. رئالیسم انتقادی از آن چه که بر زبان کنشگران جاری شده فراتر می‏رود. او از معنایی که کنشگران برای چیزها، رفتارها و مکان‏ها قائل می‏شوند فراتر می‏رود. معمولا درچنین مواقعی تحلیل مارکس از سرمایه‏داری را مثال می‏زنند برای این‌که نشان دهند تحلیل رئالیستی انتقادی چگونه است؟  مثلا از این صحبت می‏شود که مصرف در نظام سرمایه‏داری مبتنی بر مبادله است، مبادله برابر. چیزی را می‏خرید و پولی را پرداخت می‏کنید. اما اگر به سازمان تولید نگاه کنید، وارد پشت صحنه شده‏اید. محقق تفسیرگرا ممکن است از معنای خرید یک کالا توسط کنشگران سوال کند اما رئالیست انتقادی پشت این صحنه را از نظر زمانی می‏کاود و زمان‏هایی را که مقدم بر این لحظه خرید است می‏بیند.

رئالیست‏های منتقد می‏گویند که اگر به سازمان تولید نگاه کنید، متوجه نابرابری، استثمار کارگران و سودجویی کارفرمایان می‏شوید. پس رئالیسم انتقادی از آنچه در ظاهر به عنوان محقق می‏بیند فراتر می‏رود و قرار است پشت این ظواهر را ببیند و واکاوی کند. این مثالی است که معمولا در مورد رئالیسم انتقادی زده می‏شود و در خیلی از زمینه‏های مطالعات رسانه و مطالعات فرهنگی، همین شیوه تحلیل، مصداق پیدا می‏کند.

مکاتب انتقادی چون مکتب فرانفکورت هم بهره‏مند از چنین معرفت‏شناسی هستند؟

مکتب فرانفکورت خلاقیت‏ها را انکار می‏کند و نگاهش به مخاطب، منفعلانه است. خلاقیتی که مخاطب هنگام مصرف بکار می‏برد مورد غفلت مکتب فرانفکورت است و نمی‏توان آن را مصداقی از رئالیسم انتقادی دانست. زمانی می‏توانیم ادعا کنیم نظریه‏ای تابع رئالیسم انتقادی است که مانور سطح خرد کنشگران را مورد توجه قرار دهد. مثال بارکر به همین اشاره دارد. او کنشگران را ماهی‏های کوچکی می‏داند که در شکم نهنگ بزرگی به نام نظام سرمایه‏داری مانور می‏دهند و این هر دو اتفاق می‏افتد درحالی‌که قواعدبازی و استاندارهای آن را دیگران تعیین می‏کند. این مسئله از ذهن محقق تفسییرگرا بیرون می‏ماند و یک محقق رئالیست است که معمولا به قواعدبازی نوشته شده برای کنشگران توجه می‏کند.

پسا ساختارگرایی به عنوان چهارمین معرفت‏شناسی چه تفاوت‏هایی با پارادایم‏های گذشته دارد؟

وجه تمایز پساساختارگرایی با سه معرفت‏شناسی قبلی این است که این معرفت‏شناسی اصلا قائل به شناخت نیست. به عبارت دیگر سه معرفت‏شناسی اول در این وجه که می‏توان در مورد جهان طبیعی و اجتماعی به شناخت معتبری رسید، و این شناخت می‏تواند بازنمای واقعیت باشد، مشترک بودند اما پساساختارگرایی تمام مفروضات آنها را زیر سوال می‏برد. یعنی کسانی چون دریدا و بودریار این ایده را مطرح می‏کنند که بازنمایی جهان از طریق متن امکان‏پذیر نیست و ما نمی‏توانیم به یک بازنمایی متقن و واحدی از واقعیت اجتماعی برسیم چون دراصل از بازنمایی‏ها صحبت می‏کنند واین‌که هیچ کدام نمی‏توانند غیر ایدئولوژیک باشند. همه تنها می‏توانند ادعای بازنمایی واقعیت را بکنند و نه این‌که یکی از بازنمایی‏ها بهتر از دیگری باشد.  بنابراین در پساساختارگرایی، نظریه که در سایر معرفت‏شناسی‏ها محصول تلاش علمی است و قوام و دوام علم به آن است، در حد یک گفتمان یا روایت تنزل و تقلیل می‏یابد.

تاکنون براساس این پارادایم معرفت‏شناسی، تحقیقات رسانه‏ای انجام شده است؟

در تحقیقاتی که براساس آثار دریدا بودریار و میشل فوکو انجام شده‏اند، می توان ردپای پساساختارگرایی را مشاهده کرد. ادوارد سعید در کتاب شرق‏شناسی با استفاده از همین پارادایم، از دانشی می‏گوید که با عنوان شرق‏شناسی در غرب مطرح شده اما درواقع دانش نیست بلکه قدرت است. تئوری نیست، بلکه  گفتمان است و یک روایت است که منافع خاصی را تامین می‏کند. اینجا دانش برای دانش مطرح نیست. دانش برای قدرت مطرح است. بنابراین از این منظر پساساختارگراها هر آنچه را که تحت عنوان تئوری و علم مطرح است، در حد یک گفتمان و روایت تقلیل می‏دهند.  

جلسه گذشته در مقدمه‏ای بیان کردید که در قبول معرفت‏شناسی فمنیسم به عنوان یک پارادایم تردیدهایی از سوی محققان وجود دارد. این تردیدها به چه ویژگی‏هایی در این پاراداریم برمی‏گردد؟

همانگونه که برسر خود معرفت‏شناسی یا مطالعات فرهنگی، اختلاف نظر هست در مورد معرفت‏شناسی فمنیسم هم اختلاف‏نظر وجود دارد. به هرحال اگر شناخت زنانه را مترادف معرفت‏شناسی فمنیستی بگیریم شاید ذهن خوانندگان ما را تا حد زیادی نزدیک کند به آنچه محققان به عنوان معرفت‏شناسی پنجم مطرح می‏کنند یعنی معرفت‏شناسی فمنیستی. در ابتدا لازم است این نکته را بگویم که معرفت‏شناسی فمنیستی معرفت‏شناسی واحدی نیست و ما به تعداد سنخ‏های فمنیسم ممکن است معرفت‏شناسی‏های متفاوتی داشته باشیم. مثلا معرفت‏شناسی تفسیرگرای فمنیستی و حتی معرفت‏شناسی فمنیستی پساساختارگرا که در مقوله قبلی جای می‏گیرد. معرفت‏شناسی فمنیستی مورد نظر من، اتفاقا با دوسنخ نامبرده به خصوص نوع پساساختارگرا، اختلاف‏نظر دارد. چون در معرفت‏شناسی فمنیستی پساساختارگرا، وقتی از زن حرف می‏زنند، نه زن موجودیت تعریف شده واحدی دارد و نه زنانگی و نه تجربیات زنانه. بنابراین گرفتار نسبیت‏هایی می‏شود که در پساساختارگرایی سابقه‏دار است. در معرفت‏شناسی مورد نظر محققان فمنیست، یک تعریف ذات‏گرایانه از زن وجود دارد و معرفت‏شناسی بر این تعریف استوار است تا بتواند در مورد آنچه موضوع دانش و کسب شناخت است یعنی زن، صحبت کند. بنابراین اگر می‏گویم معرفت‏شناسی فمنیستی، منظور من معرفت‏شناسی ذات‏گراست نه پساساختارگرا که در برابر ذات‏گرا قرار دارد.

باتوجه به این تعریف، فمنیست‏ها چه منبعی برای تولید دانش در نظر گرفته‏اند و بر چه مفروضاتی تکیه می‏کنند؟

مفروضات  معرفت‏شناسی فمنیستی پاسخی است دربرابر معرفت‏شناسی پوزیتیویستی. پوزیتیوست‏ها معتقدند ذهن تنها منبع قابل اعتماد برای شناخت است. درحالی‌که مطابق با معرفت‏شناسی فمنیستی بدن منبع شناخت است و نه فقط ذهن. دلیل فمنیست‏ها هم این است که بدن زنان در طول تاریخ اولین صحنه نبرد برای کسب حقوقشان بوده است. در واقع این‌که بدن زنانه باشد یا مردانه تولید دانش را سمت‏و سو می‏دهد و می‏تواند منبع شناخت باشد. یعنی از طریق بدن، ظلم وستم‏ها، و انکارهایی که به بدن صورت گرفته، می‏توانیم به نوعی شناخت برسیم. این مسئله در فمنیسم جسمانی، قوت بیشتری می‏گیرد. توجهی که فمنیسم به بدن می‏کند به عنوان جایگاه تولید و بازتولید و یا به چالش طلبیدن هژمونی به همین دلیل است. بنابراین بدن جایی است که مفروضات جامعه پدرسالار آنجا منعکس شده‏است و فمنیست‏ها از همان جا شروع می‏کنند به مستند کردن ستمی که زنان در جامعه پدرسالار متحمل شده‏اند و تلاش برای تغییر وضعیت زنان هم از همان جا یعنی بدن، آغاز می‏شود.

دومین مفروضه در این معرفت‏شناسی، این است که تجربیات زنان اساس کسب شناخت محسوب می‏شود. در این مورد نوعی هم‏نوایی بین مطالعات فرهنگی و مطالعات فمنیستی وجود دارد. فمنیست‏ها از تجربه زیسته حرف می‏زنند که دربرابر تجربه ادراکی قرار دارد. تجربه‏زیسته یعنی همان تجربه زندگی روزمره که افراد آن را با پوست و گوشت و استخوان خودشان لمس می‏کنند. زن بودن یک تجربه زیسته است که با تجربیات زیسته مردان در یک جامعه پدرسالار کاملا متفاوت است. محقق فمنیست از همین جا شروع می‏کند که ما باید به درددل زنان رنج کشیده گوش کنیم و صدایشان را بشنویم و این صدا را بلند کنیم. یعنی در این زمینه روشنگری کنیم. به عبارت دیگر، این رویکرد  به کردارهای معناساز زنان در زندگی روزمره توجه می‏کند.  هم تجربه انقیاد و هم تجربه توانمندی هر دو موضوع مورد مطالعه فمنیست‏هاست.

سومین مفروضه فمینیست‏ها، این است که عواطف هم منبع شناخت محسوب می‏شوند. به این معنا که یک زن درجامعه ممکن است موضوع انواع پیشداوری‏ها و قضاوت‏های قالبی، تمسخرها و توهین‏ها  قرار بگیرد. پس عواطفی که زنان دریک جامعه مرد سالار تجربه می‏کنند می‏تواند مارا هدایت کند به سمت‏و سوی خاصی که شناختی از آن جامعه بدست آوریم. این‌که زنان کجا احساس تحقیر کرده‏اند و کجا مورد ظلم واقع شده‏اند یا این‌که کجا به آنان احترام گذاشته شده‏است، از شناخت عواطف حاصل می‏شود.

فمنیست‏ها در مفروضه چهارم معرفت را محصول منظر و زاویه خاصی می‏دانند یعنی شیوه‏ای که فرد برای شناخت پدیده‏ها از آن استفاده می‏کند که تحت تاثیر تعلقات اجتماعی فرد است. دقیقا برعکس پوزیتیویست‏ها که مطالعه را بدون دخالت زمینه‏های اجتماعی محقق، مجاز می‏دانستند. در معرفت‏شناسی فمنیسم، متدولوژی‏هایی مبتنی بر همین مفروضه مورد استفاده است مثل اقدام‏پژوهی مشارکتی. به  عنوان مثال، جلساتی که زنان برگزار می‏کند و درآن، در مورد پدیده ناامنی و مزاحمت‏هایی که در جامعه متوجهشان است، حرف می‏زنند. این نشان‏دهنده تاثیر معرفت‏شناسی، بر متدولوژی است. این‌که زنان از تجربیات مشترک در زمینه‏های مختلف صحبت می‏کنند، روشی است که بعدها توسط محقق دنبال می‏شود تا یافته‏های آن تبدیل به سیاست‏های اخلاقی و قوانین ویژه شود.

پنجمین مفروضه فمنیسم، تولید علم به صورت دسته‏جمعی و تعاملی است. برخلاف آنچه در پوزیتیویسم وجود دارد. محقق در رویکرد اثبات‏گرایانه، وارد محیط می‏شود، اطلاعات جمع‏آوری می‏کند و بعد به نظریه می‏رسد درحالی‌که فمنیست‏ها، ازهمان ابتدای تحقیق یعنی از لحظه سوژه‏یابی تا لحظه کاربست یافته‏های تحقیق به صورت جمعی کار می‏کنند. این اشاره به کار دسته‏جمعی، تنها محدود به همکاری چند محقق نمی‏شود. خود سوژه‏های تحقیق هم در تولید دانش، موثرند. محقق فمنیست، مرتب اطلاعاتش را با سوژه‏ها چک می‏کند تا ببیند آیا این فکت‏ها می‏تواند بازنمای واقعی تجربه زیسته آن‏ها باشد. این رویکرد، بعد از کامل شدن تحقیق هم ادامه می‏یابد. درواقع در فمنیسم، تحقیق برای تغییر انجام می‏شود. تحقیق باید منجر به تغییر در جامعه و ساختارها به نفع زنان شود. در ایران تحقیقاتی با این رویکرد به‏ندرت انجام شده است. البته در بازنمایی زنان در فیلم‏های سینمایی و تلویزیونی بررسی‏هایی صورت گرفته است.

آیا این بررسی‏ها، بیشتر توصیف‏کننده یک نگاه منفی به زنان در محصولات رسانه‏ای است؟

خیر. یکی از این اهداف تحقیقات فمنیستی این است که نشان دهد در جوامع مردسالار و نظام رسانه‏ای آنها زنان چگونه بازنمایی می‏شوند. البته موضوع کار فمنیست‏ها صرفا مستند ساختن ستم‏های روا داشته شده به زنان نیست بلکه هدف دیگر آنان نشان دادن توانمندی‏ها و عاملیت‏های زنان در آن جوامع است. این‌که زنان چگونه فضا را برای خودشان باز می‏کنند و در لحظه‏ای که انتظار همنوایی از آنان می‏رود توانمندی‏شان را به نحوی غیر قابل پیش بینی کشف می‏کنند و آن را اعمال می‏کنند. در واقع آنان دستورکار پنهانشان را پیش می‏برند.