عصر پنجشنبه بازار پر از هیاهو، پر از میوه ، پر از بوی ادویه، پر از باقالی فروش های ریز و درشت و پر از نمک است. هر چه به امامزاده نزدیک تر می شوی، بسته های نمک بیشتر و بیشتر می شود. نمک هایی با مارک های مختلف و در بسته بندی های متنوع. نزدیک ورودی امامزاده و ورودی حجرههای کوچکی که مواد غذایی میفروشند، انباشته از بستههای نمک است. دم در امامزاده میز قهوای رنگ پردهای به چشم میخورد، که پر از بستههای نمک است...
بعد از ظهری در امامزاده عصر پنجشنبه بازار پر از هیاهو، پر از میوه ، پر از بوی ادویه، پر از باقالی فروش های ریز و درشت و پر از نمک است. هر چه به امامزاده نزدیک تر می شوی، بسته های نمک بیشتر و بیشتر می شود. نمک هایی با مارک های مختلف و در بسته بندی های متنوع. نزدیک ورودی امامزاده و ورودی حجرههای کوچکی که مواد غذایی میفروشند، انباشته از بستههای نمک است. دم در امامزاده میز قهوای رنگ پردهای به چشم میخورد، که پر از بستههای نمک است. مردم که اکثر آنها خانوم هستند، بستههای نمک را روی میز چوبی میگذارند و بقیه مردم آنها بر میدارند و درون کیف یا پلاستیکی میگذارند و به راه خود ادامه میدهند. می ایستم و به آنچه بین مردم اتفاق میافتد نگاه میکنم. برای لحظهای روی میز خالی میشود. نظافتچی حرم سریع میآید و روی میز و کنارههای آن را جارو میکند. دو نفر خانوم که حدود 40 ساله به نظر می رسند و دو بستهی سفید نمک روی میز میگذارند. میایستد رو به امامزاده و زیر لب چیزی زمزمه میکنند و خم میشوند، به احترام دست بر سینه میگذارند و عقب عقب از صحن خارج میشوند. دم در پر از مردان و زنانی است که دور تا دور پله های ورودی نشسته اند. پیرمردی با عینک ته استکانی پای پله ها نشسته است و می گوید:' خدا هدایتت کند. نکن این کارو. ظلمه.' نگاهش می کنم. نزدیکش می نشینم. می گویم : سلام پدر. چی شده؟
- سلام بابا. این مردم نمی دونم چشون شده. آخه بنده صالح خدا، فقط می تونی یک بسته نمک برداری یا شاید هم دوتا. بیشتر از دوتا گناهه، معصیته، ظلمه. نگاه می کنم به سوی میز نمک. مردی 7یا8 بسته نمک در پلاستیکی گذاشته و در پلاستیک ها را می بندد. - می گم این نذر نمک برای چیه پدر جان؟ - روی اون پارچه سفید نوشته که ریشه شرعی نداره. رد اشاره پیرمرد را می گیرم و در بالای میز نمک به پارچه سفیدی می رسم. ' اطلاعیه ای در خصوص نذر نمک : عطف به مراجعات و سوالات مکرر زوار محترم، باستحضار می رساند، پس از بررسی سوابق تاریخی و منابع شرعی هیچگونه مستند یا توصیه ای در خصوص نذر نمک وجود ندارد و نذر مذکور هیچگونه استنادی ندارد.' می پرسم پس این همه نمک که اینا نذر می کنند برای چیه؟ وقتی مستند نباشه از کجا این سنت شکل گرفته؟ عینکش را از چشمانش بر می دارد. چشمانش را گرد می کند و به سمت حرم نگاه می کند آرام آهی می کشد. - این امامزاده آقای باکرامتی ست. هر کسی به نیتی اینجا می آید. خیلی ها هم به آنچه می خواهند رسیده اند. خیلی ها . از قدیم همه به کرامات آقا واقف اند. هر چه باشد پسر امام بوده و از نسل پیغمبر. ولی این مردم گاهی یه کارایی می کنند که اصلا آدم نمی داند چی بگه. همین مردی که الان پلاستیکش را پر نمک کرد و برد اصلا به این فکر نمی کند که کارش درست نیست. بیشتر از یکی یا دو تا برداشتن ظلم در حق دیگران است. حس می کنم که دارد بیراهه می رود دو باره می پرسم 'پدر جان، دلیل نذر نمک چیه؟' - قدیم ورودی امامزاده پله نداشت. مردم زمستان که می شد نمی تونستند واردامامزاده بشن. آخه ورودی امامزاده شیب تندی داشت که الان جاش پله گذاشتند. مردم برای اینکه یخ های درمسیر ورودی آب شه با خودشون نمک می آوردند و اینجا می پاشیدند. اون موقع سر همه کوچه ها یک جایی بود که نمک می فروخت. - حال این مسئله چه ربطی به نذر و اینگونه مسائل داره؟ - هیچی و همه چی. - .... - از یه طرف نذر به نیت آدمهاست و مهم احوال درونی آدمه که باید متحول شه. آدم اگه اینجوری نگاه کنه دیگه نیازی به هیچی نداره. از سوی دیگه گفتم که این مسئله ریشه تاریخی نداره ... صدایی از پشت سرم می پیچد. مرد میانسالی که روی صندلی کنار در نشسته است و سیل عرق از سر و رویش رها شده است می گوید: - این بدعته حاج آقا. نمک و نذر نمک فقط به نفع حجره داران بازار تمام شده که کامیون کامیون نمک می فروشن و ... پیرمرد که حالا معلوم شده که حاج آقا و از سرشناسان امامزاده است سرش را دو باره به سمت امامزاده برمیگرداند و می گوید: - همه چی به دل آدمها ربط داره. - اما مردم دیگه فقط به چیز های ارزون اهمیت میدهند. دیگه چیزی ارزون تر از نمک وجود ندارد که بخواهند به عنوان نذری به امامزاده بدهند. رو میکنم به سمت پیرمرد که سرش را به علامت تاسف تکان می دهد. می پرسم آیا جایی دیگر هم نذر نمک رایج است؟ می گوید: نه بابا. این نذز فقط و فقط در این امامزاده رایج است و در هیج جای دیگری وجود ندارد. فکر کنم ورودی بقیه امامزاده ها شیب تند نداشته یا اینکه از اول پله بوده. در هر صورت مثل اینکه احتیاجی به نمک فقط در این امامزاده خیلی زیاد بوده که دیگه به یک نذر تبدیل شده.' مردی که روی صندلی نشسته است زیر لب چیزی می گوید و سرش را بر می گرداند. خنده ام می گیرد. پیرمرد بسیار پرچانه و پرانرژی نشان می دهد. به خنده من، پیرمرد هم می زند زیر خنده. بلند می شوم. از پیرمرد خداحافظی می کنم و از بین سیل جمعیت به سمت حرم راه می افتم. صحن حرم پر از کسانی است که در گوشه و کنار و با آداب خاص خود به زیارت مشغول اند. در این میان کسانی هم انواع خوردنی ها را بین زوار قسمت می کنند. از میوه گرفته تا غذا. از آش گرفته تا کیک . هر کسی به شکلی در مجموعه نذری دادن و نذری گرفتن شرکت می کنند. بی تکلف و ساده و درعین خلوص. این را در اولین نگاه به آدمها و فضای صحن می توان فهمید. ورودی دیگر امامزاده، مردی میانسال و بسیار مهربان وظیفه راهنمایی زوار را بر عهده دارد. مرد بسیار مهربان و خوش اخلاق است و با احترام و حرمت خاصی به مراجعین خوشامد گویی می کند و آنها را راهنمایی می کند. آرام بهش نزدیک می شوم. - سلام آقا. ببخشید می شه بگین کجا شمع روشن می کنند؟ منظورم سقاخونه ... - سلام. سقاخونه رو به بیرون صحن منتقل کرده اند. باید این نرده ها را ادامه بدی تا بهش برسی. می پرسم: سقاخونه رو چرا بیرون منتقل کردند؟ می گوید: آخه نمی دونی که ما چه عذابی از دست بو، دود و روغن شمع می کشیدیم. اینجا رودخونه روغن راه می افتاد. واقعا قابل تحمل نبود. خدا رو شکر که بساطش برچیده شد. - الان دیگه مردم شمع روشن نمی کنند؟ - هنوز هم بعضی ها روشن می کنند. - خوب، برای چی جمعش کردند؟ مگه یک رسم مذهبی نیست؟ نگاهی مهربانانه بهم می اندازد و می گوید' نه بابا جان. اصلا هم مذهبی نبود.' می پرسم ' پس علت وجود چنین رسمی چیه؟ ' در حالی که شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید: قدیم قدیما کوچه ها اصلا روشنایی نداشت. همه جا تاریکی و ظلمات محض بود. مردم اون زمان ها جای خاصی در کوچه و در درون دیوار تعبیه می کردند و در این محل ها شمع روشن می کردند. در اصل دلیل وجودی آنچه امروزه از آن به عنوان سقاخانه یاد می شود، همان محل های خاصی است که در دیوار های گلی کوچه های قدیمی برای ایجاد روشنی در کوچه ها تعبیه می شده اند. با گذشت زمان این عمل تبدیل به سنتی می شود که رنگ و بوی مذهبی به خود می گیرد و امروزه به صورت یک آئین دینی در اکثر نقاط کشور جریان دارد، در حالی که در هیچ کتاب یا سندی در این مورد هیچ اشاره ای نشده است و هیچ سندیتی برای آن وجود ندارد. می گوید: اینجا با شمع و پس مانده های شمع ماجراهایی داشته اند و این سنت، سبب می شد که از بوی روغن و دود آسایش نداشته باشیم و دائما مجبور به تمیز کردن محوطه می شده ایم. حتی چندین بار دیوار سقاخانه را رنگ کردیم، اما هیچ فایده ای نداشت و بعد از چند روزی دوباره رنگ دیوار کنده می شد و باز روز از نو و روزی از نو. در حال صحبت با دربان امامزاده بودم که دو خانوم میانسال به همراه چند دختر جوان در حالی که هر کدام چندین بسته شمع در دست داشتند نزدیک شدند. آنها از دربان آدرس محل روشن کردن شمع را پرسیدند. دربان با احترام گفت که محل روشن کردن شمع به کنار رودخانه منتقل شده است. و دوباره به سمت من برگشت. ' مردم اعتقاد دارند. همه چی به نیت آدمهاست. الان مدیریت بنا به نذر روشنی به جای شمع از مردم می خواهد که لامپ های کم مصرف و مهتابی جهت تامین روشنایی مجموعه اهدا کنند، که البته مردم هم از این مورد به شدت استقبال می کنند. ولی هنوز هم برخی ها شمع روشن می کنند و کاریش نمیشه کرد.' از دربان امامزاده خداحافظی می کنم و به سمت نرده ها حرکت می کنم. کمی جلوتر و در کنار بنای مرتفع سیلی از روغن و دوده بر روی آسفالت دیده می شود. چند تن از اونایی که آدرس پرسیده بودند چیزی حدوا ده تا پانزده شمع را کنار دیوار ردیف کرده بودند و به سختی تلاش می کردند که آنها را روشن کنند. کنار دیوار با خطی کج و معوج نوشته شده بود:' آدم با خانواده و با تربیت در این مکان شمع روشن نمی کند.' و در کنارش نوشته ای دیگر با این مضمون به چشم می خورد:' روشن کردن شمع در این مکان ممنوع ' روی دیوار با رنگ قرمز تند علائمی که به سمت پائین رودخانه اشاره می کنند به چشم می خورند. در کنار علائم نوشته شده است:'به طرف محل روشن کردن شمع' فلش های قرمز رنگ مرا با خود به کنار رودخانه می برند. دو محفظه سیاه از رنگ زغال در پائین رودخانه به چشم می خورند. از کنار محفظه های فلزی دود سیاه غلیظی بیرون می آید. پائین تر می روم و به محفظه های پر از شمع نزدیک می شوم. کنار محفظه های سیاه رنگ چند نفری ایستاده اند و تلاش می کنند که در مقابل باد تندی که در حال وزیدن است، سدی ایجاد کنند، تا مانع خاموش شدن شمع ها شوند. تلاش شان تقریباً موفقیت آمیز است. ایستاده در مقابل آتش و خیره بر شعله های لرزان شمع هایی که به نظر می رسد، عمر چندانی نخواهند داشت. مادری به همراه دو دخترش در حال زمزمه کردن دعایی زیر لب، به شعله ها خیره شده است. نمک، خرما، آش، شمع یا هر چیز دیگری بهانه ای می شوند، برای لحظه ای کنده شدن از این جهان و به کمک شعله های لرزان آتش، رفتن به جایی فراتر از این جهان. گر چه این ابزار چیزهایی این جهانی اند. برمی گردم به سمت امامزاده و در نزدیکی در ورودی، کنار نرده ها شمع های خاموشی را می بینم که به میله های فلزی تکیه داده شده اند. کسانی که این شمع ها را روشن کرده اند، دیگر نیستند. آنها رفته اند و در حالی که در دلم آرزو می کنم که کاش به خواسته شان رسیده باشند وارد امامزاده می شوم. دربان نگاهی معنی دار به من می اندازد و لبخند می زند. می گویم: ' من شمع روشن نکردم'. در حالیکه لبخندش کامل شده است، می گوید:' می دانم پسرم'. از کجا می داند؟ من که نمی دانم ولی لابد او برای آنچه می گوید دلیلی دارد. دقت که می کنم می بینم آنانی که بیرون شمع روشن می کردند با آنانی که در صحن امامزاده ایستاده اند، فرق می کنند.