برشهای زندگی هنری احمدرضا دالوند به روایت او
دالوند بیست سال قبل از آنکه پا به کوچه «مهنا» و خانه صهبا بگذارد متولد شده بود اما انگار همه چیز برای او از حوالی خیابان کوشک آغاز میشود.
اکنون سابقه فعالیت برای پنجاه نشریه اعم از روزنامه، ماهنامه، فصلنامه داخلی و کسب عناوین برتر در طراحیهای بینالمللی در کارنامه دالوند میدرخشد. سالهاست به استناد فعالیت مطبوعاتی، تصویرسازی چیرهدست به حساب میآید و به واسطه نقدهایی که مینویسد یک منتقد تیزبین. اما برای ما بچههای چهل سال پیش- که دلتنگ شنیدنِ قصهایم- یک قصهگوی قهار هم هست...
نمیدانم اگر تاریخ، سی سال به عقب برمیگشت و گزارش از گفتوگو با احمدرضا دالوند به دست خودش میرسید تا مصورش کند کدام بخش از زندگیاش را برمیگزید؟ آرتیستِ قلم بهدست در تراس خانه دکتر صهبا(1) یا جوانِ قدم گذاشته در سفرهای بیمقصد را؟
اکنون سابقه فعالیت برای پنجاه نشریه اعم از روزنامه، ماهنامه، فصلنامه داخلی و کسب عناوین برتر در طراحیهای بینالمللی در کارنامه دالوند میدرخشد. سالهاست به استناد فعالیت مطبوعاتی، تصویرسازی چیرهدست به حساب میآید و به واسطه نقدهایی که مینویسد یک منتقد تیزبین. اما برای ما بچههای چهل سال پیش- که دلتنگ شنیدنِ قصهایم- یک قصهگوی قهار هم هست.
علیاصغر قرهباغی* منتقد هنر، در ماهنامه گلستانه، در مقالهای تحت عنوان «تکگفتاریهای رندانه» درباره احمدرضا دالوند مینویسد: «دالوند یک جا طراح و نقاش است و جای دیگر گرافیست و تصویرساز. یک جا معمار صدا و گفتار است و جایی دیگر تصویرکننده بازتابهای فلسفی و باز...» و در ادامه میافزاید: «اکثر طرحهای دالوند، به سبب ماهیت پرتوانی که دارند مستقل از ادبیات جلوه میکنند، در نهایت شکل قرائتی فردی از یک متن را دارند و آن قدر قائم به ذات هستند که بدون تاریخ مصرف در یک نگارخانه به عنوان آثارهنری مستقل به تماشا گذاشته شوند».
هرچند پیدا کردن او برای هماهنگی قرار ملاقات آسان نیست او مدتها از دسترس دور میشود طوری که تماسهای تلفنی بیجواب میمانند، اما وقتی قصه آغاز میشود با حوصله میگوید چطور تکههای ناپیدایی از خیابانهای لالهزار، شیخ هادی، ایران و سفرهای ناگهانیاش را کنار هم چید تا زندگی هنریاش را بسازد.
روایتگریِ او دست کمی از نمایشنامه رادیویی ندارد. جای هر کدام از شخصیتها ژست میگیرد و آهنگ صدایش را عوض میکند. حتی وقتی حین گفتوگو در یک رستوران و میان یک فوج آدم نشسته، ذرهای از فضایی که در ذهن دارد دور نمیشود...
آرزوی اول
قرار گفتوگو با احمدرضا دالوند در رستورانی حوالی میدان فردوسی است. یکی از سه محل پراهمیت برای او؛ به گفته خودش.
آنسوی میدان، بعد از مغازههایی که کفش شِبرو و ورنی مردانه میفروشند کوچهای دهان باز کرده که قبلا به نام «مهنا» شناخته میشد. اینجا نخستین جایی بود که احمدرضا دالوند حس استقلال از خانواده را تجربه کرد...
«بیست ساله بودم که خانه یکی از دوستان کرمانیام را حوالی خیابان کوشک دیدم. یک خانه دو طبقه با معماری کمنظیر متعلق به دوره رضاخان. آن زمان حوالی سال 60 بود و من دانشجوی هنر بودم.
دلم میخواست یک آتلیه در همان خانه بهپا کنم... آخر همان شد که میخواستم؛ برادر بزرگترم به من کمک کرد تا خانه را از وکیل خانم دکتر صهبا رهن کنم. خانم دکتر خودش مرا ورانداز کرد.
گفتم دانشجوی هنر هستم و میخواهم آتلیه داشته باشم... پرسید سیگار که نمیکشی؟
از آزمون اول سربلند بیرون آمده بودم.
در چشمبههمزدنی، ورق برگشته بود؛ من یک جا برای خودم داشتم، آن هم برای اولین بار. از طبقه اول آن عمارت بینظیر، یک سوئیت درآورده بودند با تراسِ سی متری که پیچهای تاک پوشانده بودَش. بین تراس و اتاق درهای ارسی باز و بسته میشد. ذوق، زیر پوستم بود؛ وسایل، کتابها و رنگهایم را در اتاق چیدم و یک تخت باریک کنج دیوار گذاشتم تا به وقتش استراحت کنم. همان جا با خودم عهد کردم آنقدر طراحی کنم تا کتفم بیفتد!»
گنج عمارت مهنا
کوچه از قدیم به اسم یکی از سرهنگهای پهلوی اول نامگذاری شده بود. عمارتِ سرهنگ مهنا روبهروی خانه دکتر صهبا ابهتی داشت. در نبودِ پدرِ پیر، دختر و پسرِ مهنا در آن عمارت ساکن شده بودند. طبقه دوم خانهای که زیباییاش دستکمی از قصر نداشت، به تراس من مشرف میشد.
من سهپایهام را توی تراس علم میکردم. موسیقی «شوپن» در هوا موج برمیداشت و من مدهوش نقاشی کردن میشدم. نمیدیدم که همسایه روبهرو از پنجره خانهاش تماشایم میکند.
همان آقای مؤدبی که در کوچه مهنا سلامی کرد و عذر خواست که بیخبر از پشت پنجره، نقاشی کردن من را در تراس دیده است. من همان دانشجوی گرافیک بودم که هنوز نقاشی کردن منقلبش میکرد... اینها را که گفتم مشتاق مرا به خانهاش دعوت کرد.
انقلاب فرهنگی درس و کلاس را تعطیل کرده بود و تمام هم و غمّ من نقاشی کردن در آتلیهام بود. گاهی چند روز در آتلیه بودم و نمیرسیدم به خانوادهام سر بزنم. روزی که به خانه دکتر مهنا (وارث سرهنگ مهنا) رفتم از من پرسید میتوانی پرتره مرا بکشی؟ و بعد از شنیدن جواب مثبتِ من، متعجب ماند؛ «چرا با این علاقه به نقاشی، رشته گرافیک را انتخاب کردی؟»
کتابخانه دانشگاه ما در رشته گرافیک کتابهای جدیدتری نسبت به رشته نقاشی داشت. در آن زمان، میبایست یک سال در دانشگاه به صورت عمومی رشته هنر بخوانیم و در سال دوم از میان رشتههای نقاشی، طراحی صنعتی، مجسمهسازی و گرافیک رشته مورد علاقهمان را انتخاب کنیم. کتابهای دانشکده هنرهای زیبا در رشته گرافیک غنی و جدیدتر به نظر میرسید. این موضوع مرا تشویق کرد تا وارد رشته بهروزتری نسبت به نقاشی شوم...
ماجرا که به اینجا رسید دکتر مهنا بلند شد و مرا به آنسوی حیاط خانهاش خواند. پشت درِ انبار، ردیف مجلاتی روی هم تلنبار شده بود که از دوره جنگ جهانی اول و دوم به جامانده و متعلق به پدرِ دکتر بود. مجله «لایف» اولین مجله آمریکایی از شماره اول تا آن روز در حیاط خلوت دکتر خاک خورده بود. کارگری که پیدا کردم چند نوبت رفتوآمد تا تمام شمارهها را در انباری خانه خودم بچیند.
آن زمان تماسی با جهان نداشتیم مگر به واسطه سفر یا دیدن مجلات خارجی. مجله، رسانهای بود که پنجرهای به روی ما میگشود تا دنیای جدید را بشناسم. مثلا من به تصاویر مجلات خیره میشدم و به عنوان یک نمونه کوچک، صندلیهایی را در عکسها میدیدم که در تهران وجود نداشت. شوق شناخت جهان با آمدن نخستین کارت پستالها، عکسها، مجلهها و روزنامهها آغاز شد و با ورود رادیو، گرامافون، ضبطصوت، سینما، تلفن و تلویزیون از «تغییر» به «تبدیل» همهجانبهتر انجامید و ابعاد ناشناختهای در گستره پرچینهای ذهنی ما ایجاد کردند.
نشریات ما آن زمان کیهان، اطلاعات، میزان، صف و روزنامه انقلاب اسلامی بود. تک و توک جدول و دانستنیها هم داشتیم. محتویات آن انبار فقط چند شماره مجله نبودند؛ گنجی بودند که دکتر مهنا به من سپرد؛ از شماره اول لایف که با عکس نوزادی روی جلد منتشر شده بود تا شمارههایی که گذر یک دوره طلایی در مطبوعات جهان را نشان میدادند.
روی جلد اولین شماره لایف
موشق آبراهام آبراهامیان (معروف به میشا گیراگوسیان) با امضای: میشا
درکوچه مهنا و در همسایگی من، پیرمردی تنها همراه با دختربچهای که نوه او بود و سگ کوچکشان زندگی میکرد. قدم زدنهای هنگام غروب او با نوه موطلاییاش و سگ بازیگوش آنها کمکم توجه من را جلب کرده بود. روزی از دکتر مهنا در باره پیرمرد محترم پرسیدم، که گفت نامش «میشا» است و من بلافاصله گفتم با «میشا» که روزگاری از جمله نخستین پلاکاردکشهای سینمای ایران بوده نسبتی دارد؟ دکتر گفت او همان است که میگویی. این را که شنیدم سر از پا نمیشناختم و برای دیدن مردی که نامش را در تاریخچه مختصر گرافیک ایران خوانده بودم لحظهشماری میکردم. تا اینکه مقدمات برگزاری نخستین بیینال گرافیک ایران در حال آماده شدن بود. روزی به مرتضی ممیز گفتم میشا گیراگوسیان همسایه من است. او بلافاصله پرسید کجاست؟ زنده است مگر؟ و افزود ببین میتوانی قانعش کنی که برای او تجلیل بگیریم و جوانترها از دست او جایزهشان را دریافت کنند... وقتی روز بعد موضوع را با میشا گیراگوسیان درمیان گذاشتم کمی سکوت کرد و گفت «من هنوز یک آفتابه مسی هستم و با این مسائل آشنا نیستم...». میشا این پیشنهاد را نپذیرفت. سالها بعد که دیگر ساکن کوچه مهنا نبودم، روزی برای تجدید خاطره به آنجا رفتم. میشا دیگر زنده نبود و آن عمارت دوطبقه با سقف شیروانی فرسودهتر از قبل، خالی از سکنه شده بود. همسایهها گفتند خانهاش را شورای خلیفهگری ارامنه در اختیار گرفته. آن دخترک موطلایی الان باید چهلسالی داشته باشد.
یاد لالهزار
سکهفروشها و خریدارها در دهانه پاساژ، بگومگو میکنند. کار بالا میگیرد اما انگار این وضع برای مشتریهای رستوران تکراری است. میدان فردوسی و جمع مغازههای فروش سکه و ارز...
خاطره قدم زدن در حوالی خانه دکتر صهبا برای احمدرضا دالوند زنده میشود:
«اینجا- همین رستوران- قبلا یک قنادی بود. قبل از آنکه ساختار منطقه عوض شود و دلارفروشها و بقیه، حوالی میدان فردوسی بپلکند. مغازهها و مراکز دیگر در خیابان لالهزار دنبال هم ردیف شده بودند. از خیاط خانه، کافه و پانسیون گرفته تا سینما، رستوران و هتل. زمانی که در کوچه مهنا ساکن شدم سینما کریستال هنوز فعال بود. مردم از تمام شهر برای دیدن فیلمهای خوب خارجی به این سینما در لالهزار میآمدند.
کار و بارِ «آقارضا سهیلا» در رستورانش؛ پایینتر از سینما کریستال، سکه بود. اصل و نسب تهرانی او از فامیلیاش پیدا بود؛ آقارضا سهیلا... همهاش نام خانوادگی بود. اسم کوچکش یادم نیست. بالاتر از سینما پاساژی بود که سوپ «بورش» میفروخت. سوپی که با کلم میپختند و وقتی جا میافتاد، پاساژ را به پاتوق روسهای سفارت تبدیل میکرد.»
غروب یک روز در خیابان لالهزار قدم میزدم که تابلو سردرِ یک رادیوفروشی نظرم را جلب کرد. یک ماشین کوپه روی این سردر نقاشی شده بود که جلوپنجرهاش به طور کامل رادیو بود و از آن موزیک پخش میشد. خانم و آقای جوانی سوار ماشین بودند و باد با مو و شالِ آنها بازی میکرد. نقاشی سردرِ «رادیو شوپن» را با استایل تختِ گرافیک(2) کشیده بودند نه با شیوه پلاستیک و نقاشانه. آن طرح، یک نقاشی تبلیغاتی بود که نقاش چیرهدستی برای آفرینش آن از هنرش مایه گذاشته بود. این نوع نقاشی در ایران آموزش داده نمیشد. پیشنهاد من به یکی از استادانم؛ مرتضی ممیز این بود که با خریداری این نوع نقاشیها یک نمایشگاه برپا کنیم. اما در قدم اول، صاحب مغازه با فروش تابلو به ما مخالفت کرد. او قول آن تابلو را به عروس و پسرش داده بود. پسر مغازهدار به همراه همسرش در مجتمع کوشک ساکن بودند و تلاش ما برای خرید تابلو در نهایت منجر به ملاقات با یک خانواده هنرمند شد. «روبیک» و «آرمینه» موزیسین بودند و از آن به بعد به آتلیه من رفتوآمد میکردند.
اولین آموزگاری هنر
باد، تکههای کاغذ روی دیوارِ کوچه را بلند میکرد و زورش به سماجتِ چسبِ بالاسرش نمیرسید. تکه کاغذ آرام میگرفت و معلوم میشد با خودکارِ آبی روی آن چه نوشتهاند؛ «شما را برای بازدید از محصولات چوبیمان دعوت میکنیم. برای همسایههای کوچه مهنا...»
مقابل خانهای که آدرسش روی کاغذ باد میخورد، یک سیتروئن قدیمی بدونِ رنگ پارک شده بود. هنوز غرق تماشای بدنه آهنین و کمنظیرِ ماشین بودم که دستم زنگِ خانه را فشرد. خانمی که در را به روی من باز کرد فرانسوی بود و همسرش آقای (آ) ؛ در کارگاه نجاریاش وسایل خانه زیبایی میساخت و به اهالی محل میفروخت. من هم که دنبال یک مشت وسیله میگشتم تا آتلیهام را جلا دهد. موضوع را برای مادام (ک) و همسرش گفتم... آنها به آتلیه من سر زدند و بعد رفتوآمدمان شروع شد؛ من مشتری دائمی وسایل زیبای آنها شدم. هر از گاهی وسیله کوچکی برمیداشتم و به تدریج مبلغش را پرداخت میکردم. کمکم آتلیهام رنگ و روی دیگری گرفت.
میهمان شدن در خانه دوستان تازهام برایم یک تجربه جدید رقم زد. روزی مادام (ک) و همسرش حین پذیرایی به من گفتند ما به همراه تعدادی خانواده فرانسوی- ایرانی فرزندانمان را به کلاس پیانو و نقاشی میفرستیم. کلاس در زیرزمین خانه آنها تشکیل میشد. همه خانوادهها از معلم پیانو فرزندانشان راض
ی بودند اما ظاهرا روش تدریس خانم معلم نقاشی به دل والدین ننشسته بود. آنها از من خواستند که معلم نقاشی فرزندانشان شوم. از چند پله که پایین رفتیم، نورِ پنجرههای عریض زیرزمین توی چشمم زد. کلاس روشن و پاکیزهای به نظر میرسید و وسایل نقاشی بچهها هم در گوشهای چیده شده بود. قرار شد پنجشنبهها به شاگردهای ایرانی- فرانسویام نقاشی یاد بدهم.
لذتهای یک معلم غیرجدی
همه چیز بیآنکه پیشبینیاش را کرده باشم شروع شده بود. من پذیرفته بودم معلم نقاشی گروهی کودک شوم و این موضوع حتی استاد من در دانشگاه را هم برانگیخت. هانیبال الخاص کار کردن برای بچهها را آزموده بود و داستانهای زیادی را مصور میکرد و به همین دلیل دنیای کودکان را به خوبی میشناخت. آن روز از کارِ جدید من استقبال کرد و گفت بچهها را هدایت کن بدون آنکه احساس کنند در حال آموزش نقاشی هستند. طوری که فکر نکنند معلم آنها هستی.
او درست میگفت چون آموزش نقاشی به کودکان زیر پانزده سال به صورت آنچه رایج است توصیه نمی
شود، مگر به صورت خلاق و غیرمستقیم. استادم یک ایده بزرگ داشت که ساعتها فکر مرا مشغول کرد. او پیشنهاد داد بچهها آزادانه نقاشی کنند و همزمان با پایان ترم یک تابلوی بزرگ با ساختار موزائیکی از نقاشیهای آنها تهیه شود. هر معلمی بود از همان روز اول برای دیدن واکنش بچهها موقع پردهبرداری از تابلوی آخر لحظهشماری میکرد. هانیبال الخاص میگفت بچهها در نگاه اول یک تابلوی بزرگ میبینند و بعد ذرهذره آثارشان را پیدا و تماشا میکنند.
کلاس نقاشی شروع شد. دو جلسه اول به شناخت و آشنایی بچهها با من گذشت. آنها به گونههای متفاوت با من برخورد میکردند. یکیشان موی مرا میکشید و چشم تو چشمم داد میزد تو چقدر بدی! و یکی دیگر از سر و کول من بالا میرفت و موقع بازی میگفت خیلی گِردی! به عبارت دیگر بچهها من را جدی نمیگرفتند و این همان چیزی بود که من میخواستم.
کارِ تدریس بیخ پیدا کرد
مشکل از جایی شروع شد که دختر کوچولوی خانم (ک) و آقای (آ) برای نقاشی، با بچههای دیگر همراهی نکرد. او سر کلاس حاضر میشد اما نیم نگاهی به بچهها و نقاشیها نمی انداخت چه برسد به آنکه مدادرنگی دست بگیرد. او شش ساله بود و حتی با برادر هشت ساله خودش هم کنار نمیآمد. اخلاقِ سارا من را به یاد کودکی خودم میانداخت. حتی وقتی وارد دانشگاه شدم همینطور بودم. این هنرِ هانیبال الخاص بود که مرا تغییر داد. یادم است در دوران دانشجویی و در آتلیه طراحی نمیکردم. استاد واکنش نشان میداد و من در جوابش میگفتم من فکر نمیکردم وارد جایی شوم که یک مشت آدم دور هم نقاشی کنند. به نظر من نقاشی یک عمل انفرادی است. من میخواهم تنها کار کنم!
زمانی که قید هنرستان رفتن را زدم اطمینان داشتم که از فضایش خوشم نمیآید. من رشته طبیعی را انتخاب کردم و همان سال اول کنکور در رشته دامپزشکی پذیرفته شدم. اما فوبیا به گربه کار دستم داد. کار حتی به یک کلاس هم نکشید. دامپزشکی شروع نشده برای من تمام شد. خوبیاش این بود که در رشته هنر دانشگاه تهران و دانشگاه هنرهای تزئینی هم پذیرفته شده بودم. من به دانشگاه تهران رفتم...
سارا کوچولو، خودِ من بود با این تفاوت که من کسی را در کودکی نداشتم که همراهیام کند. وقتی کلاس پنجم بودم معلمم خواست درباره مادر انشا بنویسیم. من تصویر یک مادر و کودکش را نقاشی کردم و به جای انشا تحویل دادم. روز بعد معلم همه برگهها را به همراه نمره به دانشآموزان داد ولی اسم مرا نخواند. با خودم فکر کردم به خاطر کارم سرزنشم میکند. اما بعد از تحویل آخرین برگه گفت انشایی هم هست که هیچ چیز ننوشته اما همه چیز را گفته است. آن روز معلم به انشای من نمره بیست داد و مرا بوسید. نقاشیام را به دفتر مدرسه برد و به دیوار زد. این کار تأثیر بزرگی روی من گذاشت.
معجزه هنرمندِ جوان
پدر سارا ماجراهایی را که بر من گذشته بود با دقت گوش کرد. قرار شد یک جلسه خصوصی نقاشی برای سارا برگزار کنم. روز موعود او به همراه مادرش و من وارد کلاس شد. چند دقیقه بعد مادر سارا ما را به بهانه پذیرایی تنها گذاشت. من شروع کردم به نقاشی کردن و او همچنان نگاه میکرد. کمکم نزدیک شد و از من خواست برایش یک «مامان ماهی» بکشم. مژههای ماهیِ مادر که روی کاغذ فِر خورد گفت حالا «باباماهی» بکش. اخمِ باباماهی که روی کاغذ تکمیل شد سراغ بچهشان را گرفت. بعد انگشتش را روی «بچه ماهی» گذاشت و گفت «این، منم!» سارا کمکم شروع کرد به نقاشی کردن. او دیگر موهای مرا نمیکشید. بعدها از شروع کلاس نقاشی ما چند ساعت میگذشت و او هنوز خسته نشده بود. حتی موقع رفتن پیراهنم را میکشید و میگفت نرو!
ظاهرا والدین از تغییرات دخترکشان متعجب بودند که موضوع را با دوست خانوادگی خود درمیان گذاشتند. ماجرا آنقدر آب و تاب پیدا کرده بود که دوست خانوادگی آنها مشتاق شد در میهمانی کریسمس، من را به همراه خانواده سارا به خانهشان دعوت کند. میزبان، پزشک فرهیختهای بود که تعدادی از دوستان را برای جشن سال نو دعوت کرده بود. من زودتر از بقیه به خانه میزبان رسیدم. خانم خانه وقتی فهمید دانشجوی هنر هستم مرا به کتابخانه راهنمایی کرد.
باورم نمیشد؛ بخش هنر کتابخانه آنها از کتابخانه دانشکده هنرِ دانشگاه تهرانِ آن زمان غنیتر بود. آنچنان مسحور شده بودم که بارها برای صرف شام صدایم کردند و من از میان کتابها تکان نخوردم. اشتیاقم را که دیدند لطف کردند و گفتند هر وقت نیاز به مطالعه داشتم به صورت تلفنی هماهنگ کنم و بعد به آنجا بروم. آن شب درباره تغییرات روحی سارا هم صحبت کردیم. والدین او میگفتند سارا آرام شده و با برادرش دعوا نمیکند. اوبه اطرافش توجه بیشتری نشان میداد و دلش برای دوستانش تنگ میشد. در حالیکه قبل از آن حتی آنها را نگاه نمیکرد. این شبیه معجزه بود چون روانپزشک خانوادگیِ آنها هم نتوانسته بود حریف لجبازی دخترک شود.
تابلوی هنرمندان کوچک
قصهها که شروع میشد بچهها سراپا گوش میشدند. چشم به هم میزدند و به دویدن بچهخرگوشها در چمنزار میخندیدند. من در کلاس نقاشی برایشان از شکار، درختان، گندم، پروانه، جنگل، آسمان و دنیا داستان میگفتم. یک مقوای بزرگ هم به دیوار کلاس نصب کرده بودم و همزمان روی آن نقاشی میکردم. بچهها آزاد بودند روی هر سایز کاغذ و با هر نوع ابزاری نقاشی کنند. هیچ اجباری برای نشستن آنها پشت میز وجود نداشت. ترم اول که تمام شد من نقاشیهای دسته بندی شده را در همان زیرزمین به دیوار زدم. پشت نقاشیها را قبلا شمارهگذاری کرده بودم و مادام (کا) برای نصب آنها به من کمک میکرد. بعدها فهمیدم این روش یکی از موارد امتحانی در دانشگاه آکسفورد بوده است. یعنی تعدادی عکس به همراه قیچی و چسب به متقاضیِ ورود میدادند و از او میخواستند به کمک تصاویر، داستان بسازد. من بیآنکه این موضوع را بدانم دقیقا مطابق آن عمل کرده بودم. والدین تمام بچهها آن شب به خانه مادام و همسرش آمدند. هوا که تاریک شد بچههای کلاس را به زیرزمین بردیم و چراغ را برایشان روشن کردیم. آنها متعجب به تابلوی بزرگ روی دیوار نگاه میکردند. همه ساکت و غرق تماشا بودند. کمکم پرسیدند نقاشی من کجاست؟ بچهها با کنجکاوی نقاشیهای خودشان را پیدا میکردند ، گویی کشف تازهای کرده باشند. بعدها دانستم این نوعی آموزش گشتالت(3) است که ذهن بچهها را با تفکیک جزئیات در درون یک ساختار کلی آشنا میسازد.
آنها ذوق داشتند و برای هم داستان تعریف میکردند مثلا میگفتند آبشارِ من روی درختی که تو کشیدی ریخته... خورشید من را نگاه کن که دارد به دویدنِ آهوی تو میخندد!
من در مقابل آموزش نقاشی از والدین، مبلغی دریافت نمیکردم به همین خاطر آنها برای من وسایل نقاشی سفارش دادند و تمام آن وسایل ارزشمند از فرانسه به دست من رسیدند.
پرتره سازی در توچال
تعطیلی دانشگاهها استادان دانشگاه را هم مستاصل کرده بود. آنها چارهای نداشتند به جز فعالیت در رشتههای دیگر. مثل همان استاد رشته جامعهشناسی که موضوع کسب و کارش را با هانیبال الخاص در میان گذاشته بود. هانیبال الخاص به من و یکی از دوستانم گفت دکتر میرآفتابی مغازهای در نزدیکی تلهکابین توچال دایر کرده که قابهای کوچک میفروشد و میان قابها هم آثار دانشجویان هنر قرار گرفته است. او پیشنهاد داد من و امیر برای همکاری با دکتر میرآفتابی به مغازه او برویم.
آخر هفته، دکتر میرآفتابی رأس ساعت هفت صبح در ابتدای خیابان ولنجک با یک پیکان خاکستری رنگ قراضه ظاهر شد. در راه به من و امیر گفت امیدوارم پرترهسازهای خوبی باشید و کار ما در مغازه بگیرد. قرار بر این شد که مثل «سلمانی»ها عمل کنیم. اول صاحب مغازه، روبهروی ما دوتا نشست. من و امیر شروع به طراحی چهرهاش کردیم. مردم از مقابل مغازه میگذشتند و میدیدند در مغازه قاب فروشی، پرتره هم میکشند. کمکم دور و بر ما جمع شدند. پیرمردی مسن که از کار من و امیر ایراد هم گرفته بود اولین مشتری ما شد. او روی صندلی نشست و از هر دو ما خواست پرترهاش را بکشیم. قبلا توافق کرده بودیم؛ هر پرتره هزارو پانصد تومان قیمت داشت که هزار تومانش به طراح میرسید و بقیهاش را هم دکتر میرآفتابی برمیداشت. او جامعهشناس و خوشسخن بود و قلق برخورد با مشتری را میدانست. من و امیر هر پنجشنبه و جمعه در مغازه زیبای چوبی او در کوهپایههای توچال پرتره میکشیدیم. بعید بود در روز کمتر از پانزده مشتری داشته باشیم. تعداد مشتریها در هر روز گاهی به سی و پنج تن هم میرسید. اوضاع مالیمان خوب شده بود. آنهم زمانی که نشریهها به تصویرگرانشان نهایتا سه هزار تومان حقوق میدادند. امیر، حتی به زندگیاش سامان داد و با آن دستمزد ازدواج کرد.
زندگی با «لایف» و آغاز کار حرفهای در مطبوعات!
من قسم خورده بودم آنقدر نقاشی کنم تا کتفم از کار بیفتد. در عین حال مدتی هم در دانشگاه، گرافیک خوانده بودم. وقتی مجلات لایف را ورق میزدم آرامش عجیبی میگرفتم. اما نمیدانستم علت این آرامش چیست. همین مجلات بود که مرا به کار گرافیک مطبوعاتی علاقهمند کرد. به مرور فهمیدم آرامش آن صفحات به خاطر رعایت نسبتها، فواصل و اندازههاست. بعدتر یک مقاله تخصصی درباره «زبان فاصله» در زیباییشناسی و موسیقی نوشتم.(4)
من معتقد هستم که ما نیاز به یک فاصله مقدس با هم داریم. این فاصله در روابط اجتماعی هم باید رعایت شود و به همین خاطر خودم همیشه پیرو آن بودهام.
پیشنهاد ورود به مطبوعات را مرتضی ممیز به من توصیه کرد که در مجله آدینه مشغول به کار شوم. آن مجله بهترین و مهمترین نشریه فرهنگی آن زمان بود. اما من نپذیرفتم. مدتی بعد طراح مجله آدینه پیشنهاد داد تا جایگرین او در نشریه آدینه شوم. او معتقد بود آدینه محل کار و پرورش من خواهد شد.
ورود به آدینه سخت نبود؛ طراح قبلی مقدمهچینیها را انجام داده بود و همه اعضا مرا میشناختند. همان اولِ کار، تعدادی مطلب به من دادند تا تصویرسازی کنم. درباره عرض ستون، ارتفاع، فاصلهها و حاشیههای صفحه پرسیدم. با تعجب میگفتند طراح قبلی این سوالات را از ما نمیپرسید! به نظرم رسید یکبار تصویرسازی کنم و بعد درباره دستمزد توافق کنیم. سیروس علینژاد؛ سردبیر نشریه آدینه از این پیشنهاد استقبال کرد. وقتی اولین طرح من در آدینه چاپ شد او در بیمارستان آبان بستری بود. به دیدنش رفتم. همانجا رضایتش را برای ادامه همکاری و حقوق و سایر شرایط اعلام کرد.
سفر بدون مقصد
راهآهن، ریل تا بی نهایت، «تتلک تتلک»ِ قطار که با صدای سوت قاطی میشد... من سوار قطار میشدم بدون آنکه بدانم مقصدش کجاست. در یک ایستگاه پیاده میشدم و بعد از محو شدن آخرین کوپه، دنبال جایی میگشتم برای دیدن نادیدههای آن شهر یا روستا.
اولین سفر من با قطار به جایی رسید که نامش «دورود» بود. در ایستگاه خلوتی پیاده شدم. از اینکه در چنان جایی ایستاده بودم حیرت کردم. سیاهیِ قطار دور شد و من به شیشه اتاق مامور ایستگاه ضربه زدم؛
- اینجا مسافرخانهای برای ماندن ندارد؟ من از قطار جاماندهام...
دو جفت چشم متعجب نگاهم کردند. یکجور که فقط در ایستگاههای بیمسافر به آدم نگاه میکنند. توی حرف هم دویدند که... «اینجا مسافرخونه نداریم همه مردم، بومی همین جا هستن».
مدتی پشت میزِ اتاق نشستم و با یکی از مأمورها شطرنج بازی کردم. تا بالاخره به نتیجه رسیدند که مرا به قهوه خانه شهر بفرستند شاید جایی برای ماندنم پیدا شود.
در کیفم کتاب «دانشکدههای من» ماکسیم گورکی را به همراه داشتم. او هر محلی را که در آن چیزی آموخته بود یک دانشکده برای خود میدانست. این کتاب تلخترین کتابی بود که تا آن روز خوانده بودم. باری، زمانی که به قهوهخانه رسیدم مردانی را دیدم که در حال چپق کشیدن بودند. آنها عمدتا کارگران کارخانه سیمان دورود و معادن سنگ بودند و چهرههایی آفتابسوخته، زجرکشیده و تلخ داشتند. یک «آن» تصاویری که ماکسیم گورکی در کتابش خلق کرده بود پیش چشمم آمد. حس کردم تصاویرِ کتابِ او، در مقابل آنچه اینجا میبینم هیچ است!
دورود مسافرپذیر نبود اما یک راهبلد پیدا شد و مرا کوچه کوچه به شیب درهای رساند که در آن خانهای تنها ایستاده بود. (س) پیرزن صاحبخانه، اتاق بالای خانهاش را اجاره میداد. او غذا میپخت و رخت میشست تا خرجش را دربیاورد.
بیحرفِ پیش، برای ماندنِ من توافق کردیم. من وسایلم را در اتاق گذاشتم و برای دیدن شهر بیرون رفتم. شب که برگشتم او در اتاق یک زیلو انداخته بود. لحاف بزرگ و تمیزی رویش پهن کرده بود و کنار آن چند بالش، کوزه آب و لیوان سفال گذاشته بود. سقف اتاق تیرچوبی داشت و از تیرها خوشههای انگور آویزان بود که حالا دیگر مویز شده بودند. چراغ لامپای نفتی روی طاقچه آرام گرفته بود. لامپ وسط اتاق هاله کمرنگی داشت و دورِ آن حشرات ریز انگور چرخ میزدند. من طوری زیر آن لحاف خوابم برد که نفهمیدم کِی صبح شده است. دلم میخواست آنجا بمانم و مثل ونگوگ زندگی قدیسوار یک هنرمند را در آن شهر ادامه دهم.
ایستگاههای ناشناخته و لمس جنگ
قطار محلی در تمام ایستگاهها توقف داشت. اهالی میگفتند نیمکتهای چوب و آهنش آنقدر زمخت است که آخرین انتخاب روستاییها برای سفر به شمار میرود. اما من همان ایستگاههای محلی را دوست داشتم. مشتاقِ دیدن شهرهای دیگر سوار قطار محلی شدم. ایستگاه بعد «تلهزنگ» بود. قطار از لای دره عمیقی رد میشد و صدای رودخانه توی کوپه هم میپیچید. اسم رودخانه را«سز ار» گذاشته بودند. در زبان محلی «سِز» به معنای سوز و سرماست و «ار» هم در جایگاه آورنده سرما استفاده شده است. رود خروشان سزار از دید محلیها سرماآور بود. سزار میخروشید و کف میکرد و به دیوار صخرهها میخورد و راهش را در درههای بینام و نشان ادامه میداد. قطار محلی چندی بعد در محلی توقف کرد. در کوپه باز شد و زنی همراه با سوز و برف خودش را داخل کوپه انداخت. یک بچه در دست و یکی به بغل. بزِ او کنار نیمکت قطار قوز کرد و زنگولهاش ساکت شد. اما زن آرام و قرار نداشت؛ غر میزد و رو به آسمان زاری (به گویش لری: ژاری) و نفرین میکرد نامش «خاص بانو» بود به معنای بانوی خاص. در سبزیِ چشمهایش دردِ تاول ترکیده بود. محلیها توی قطار حرفهایش را که به زبان لکی بود برایم ترجمه کردند. او داشت از نامرادیهای روزگار به خدا شکایت میکرد. وقتی دستهایش را- شاکی- سمت آسمان تکان میداد پولکهای لباسش «جرینگ جرینگ» به هم میخورد. بچههاش صورت سرخ داشتند و گونههایشان از سرما خشک شده بود. احساس میکردم یکی از طرحهای تلخ «کته کولویتس»(5) هنرمند شهیر آلمانی در مقابل چشمانم جان گرفته. حیران، نگاهی به دستهای خودم انداختم؛ صاف و کارنکرده بودند. شرمگین شدم و دستهایم را از مسافرها و زنِ نالان محزون که به زاری مشغول بود پنهان کردم. نگاهم روی رگهای منقطع و برآمده دستهایش خشک شد؛ استخوانِ دست زن از فرط کار کردن بیرون زده بود و معلوم نبود کدام آدمی پیدا شده بود که با این حال، حق او را ناحق کند.
به اندیمشک که رسیدیم از قطار پیاده شدم. عراقیها داشتند شهر را بمباران میکردند؛ هم در آسمان بودند هم روی زمین در قطارِ توی ایستگاه. لباسهای خاکستری اسرا، رنگ سوخته پوستشان را خفهتر میکرد. بعضیها وحشت زده به ما نگاه میکردند و بعضی دیگر سرشان را زیر انداخته بودند. همرزمهایشان کلی زخمی و خسارت روی دست اندیمشک گذاشته بودند. در بیمارستان شهر بلوا به پا بود. صداها در بروبیای کادر بیمارستان و اهالی شمال خوزستان گم بود که تصمیم گرفتم به «دوکوهه» بروم اما اهالیِ شهر میگفتند پایم به آنجا نمیرسد اگر هم برسد عراقیها مرا میکشند.
اتفاقات با سرعتِ فوقالعادهای در برابرم دهان میگشود. سوار ماشین شدم و خودم را به «شوش دانیال» رساندم. یک مینیبوس کنار جاده ایستاده بود. پا از پلهها بالا نگذاشته، به دلیل ظاهر متفاوتم با افراد بومی، یک مأمور نظامی پرسید کجا میروی؟! گفتم که قصد دارم به دوکوهه بروم.
«بیا پایین برو سر وقت زندگیت. تا حالا گلوله توپ یا خمپاره، یک متریات خورده زمین که بدونی چند مَرده حلاجی؟»
مدتی بعد فهمیدم. روزی که «میگ» عراقی در آسمان اندیمشک آنقدر پایین آمد که درختها از هیبتش تکان میخوردند. هواپیما ارتفاع کم میکرد تا رادارِ پایگاه شکاری دزفول نتواند آن را رصد کند. من خلبان را حین پرواز دیدم. مردم اندیمشک اما نمیترسیدند. روی بامها ایستاده بودند و با «برنو» به سمت هواپیما شلیک میکردند. صدای انفجار بمب را همانجا شنیدم. لحظه وصف ناشدنی است. اول، صدایی میآید که نمیدانی چیست. بدون فاصله، خلأ میشود؛ نه میبینی و نه میشنوی... و بعد ناگهان به طرز شوکآوری یک بانگ مهیب، سیستم عصبی تو را نشانه میگیرد.
در راه بازگشت از اندیمشک به تهران، سر از خرمآباد درآوردم. آن روز وارد شهر که شدم فضای غریبی بر شهر حاکم بود. از مردم شنیدم هواپیماهای عراقی چند ساعت پیش قصد حمله به شهر را داشتند، اما در ارتفاعات بیرون شهر چوپانی که گوسفندانش را به چرا برده بود متوجه هجوم میگهای عراقی میشود. بلافاصله با تفنگ برنو به سمت هواپیمای مهاجم شلیک میکند و آن قدر این کار را ادامه میدهد که هواپیمای مهاجم مجبور میشود بر فراز چوپان و گله گوسفندش چرخی زده و همه را بر روی صخرهها به خاک و خون بکشاند. به همین سبب پدافند هوایی شهر متوجه هجوم هواپیمای مهاجم میشود و هواپیما را وادار به فرار میکند. چیزی که در این خاطره فراموش شده وجود دارد این است که روزگاری در کتابهای درسی میخواندیم «ریزعلی»، دهفان فداکار، موجب نجات جان مسافران یک قطار شد. نه تنها نام ریزعلی در کتابهای درسی ذکر شد که حتی مستندساز بزرگ کامران شیردل از ماجرای او فیلمی مستند بهیادماندنی ساخت، اما چرا آن چوپان لر که نه یک قطار که شهر را نجات داد در تراکم اخبار و حوادث به فراموشی سپرده شد.
جنگ و هنر
آن سفر تأثیرش را در آثار من باقی گذاشت. مجموعه «عاشقانهها» تصویر هنر از جنگ است. در معرفی این مجموعه، نوشتهام «ما به هم چسبیدهایم. از عشق یا ترس؟»
من خانههای ویران اندیمشک را دیدم. پنجرههایی که فقط چارچوبی از آنها مانده بود و دَرهایی که زیر سقف آسمان باز مانده بود. من میدیدم و خیال میکردم روزی پشت آن پنجرهها و شیشههای آفتاب گرفته، چقدر عشق و زندگی جاری بوده است.
بعد در ذهنم تلاش کردم آنها را تکمیل کنم. یا همانجا طراحی میکردم یا آنچه دیده بودم را به ذهن میسپردم . آثاری از باقیماندههای جنگ هنوز در من باقی است. با فاصله گرفتن از آن سالها احساس میکنم روایتهای ناگفته بسیاری دارم که هنوز روایت نکردهام. زمانی که خواستم انبوه طراحیهای سفرم را به تهران بیاورم آنقدر زیاد بودند که ناچار شدم آنها را در یک گونیِ بزرگ بریزم.
مشتاق بودم هانیبال الخاص طرحهایم را ببیند. رسیده- نرسیده به سمت کلاسِ او حرکت کردم. وقتی درِ کلاس را باز کردم هنوز شاگردها روی صندلیهایشان نشسته بودند. استاد، طرحهای مرا دید. عادت داشت حین نگاه کردن سخنرانی کند و احساسش را با همه درمیان بگذارد. در این مواقع شعر میخواند. هانیبال درباره طرحهای سفر پرماجرای من برای شاگردهایش حرف زد و گفت این نگاه تلخ به انسان و الهامات شاعرانه را در نزدیک شدن به متن حوادث فقط میتوان به دست آورد. رو به دانشجویان کلاس گفت او به دلِ خطر زده؛ زندگی، عشق، جنگ و ترس را دیده و روی کاغذ آورده است. تأکید داشت بعضی از طرحهایم حتی نباید بازسازی شوند. به درستی گمان میکرد حسِ درون تصویر با بازسازی خط میخورَد یا به فراموشی سپرده میشود.
قلقِ تصویرگری فراتر از آموختهها
تصویرگری خلاقیت خاصی میطلبد. گستره آن هم نامحدود است. گاهی باید «نقش تخیل در شعر» و گاه «افکار اجتماعی در کلام شاعران» را درک میکردم و گاه نیز مسائلی همچون «سهم نفت در توسعه اجتماعی»، «افکار اجتماعی روشنفکری دوره قاجاریه» و یا مقالهای پژوهشی در « شیوههای متنوع کتابخوانی را »... من شیوه اجرایی و معادل بصری در مورد هر کدام را با مطالعه دقیق متن پیدا میکردم و برایش تصویر میساختم. این روند برای من جالب و مکاشفه آمیز بود. نوعی خلاقیت اجباری که درضمن شغل هم به حساب میآمد. این شغل زیبا بعدها با ورود کامپیوتر و رواج فضای مجازی رنگ باخت و هرکس از معابر بیصاحب گوگل تصویری دستمالی شده، عاریتی و بیاصل و نسب را به رایگان در صفحات نشریهاش به کار گرفت. بدینسان هنر تصویرگری که از مشخصههای ممتاز نیاکان هنرمند ما بود نادیده گرفته شد و «ماوس» جای «دست» را گرفت.
بعضی داستانهای رسیده به نشریه دچار ممیزی میشدند. من بخشهای سانسورشده داستان را هم میخواندم و براساس آنچه در ذهن میساختم تصویرگری میکردم. سردبیر، طرحها را میدید و میگفت طرحهایت از خود متن هم بهتر درآمده و من در جواب، علتش را رو میکردم؛ «من بخشهای سانسور شده داستان را خوانده و مصور کردهام...».
گاهی مخاطبها تا دفتر نشریه میآمدند و نظراتشان را میگفتند. یک بار جوان مکانیکی در اعتراض به داستانِ «اسماعیل فصیح» به نشریه آمد. داستانِ فصیح در یک مینیبوس اتفاق افتاده بود. من آن را تصویرسازی کردم. اما از دیدِ آن مکانیک، نویسنده در بازسازی صحنههای مینیبوس دقت کافی بهکار نبرده بود. مکانیک جوان، ایرادها را روی تکه کاغذی نوشت. ایرادهای آن جوان را به دست اسماعیل فصیح رساندند.
هنرمندی بدون امضا؟
همیشه روایتگری را دوست داشتهام. به همین سبب شیفته و حواری نقاشی قهوهخانهای هستم و از دیدن شمایلکشیهای محمد مدبر ، قوللر آغاسی، بلوک باشی و حسن اسماعیلزاده (چلیپا) سیر نمیشوم. همینطور از کودکی مقهور کلمات بودم و طنین واژگان پنجرههای خیال را به رویم میگشود. روزی مرتضی ممیز در کارگاه گرافیک دانشکده از دانشجویان خواست که بگویند چه چیزی بیشتر آنها را به سوی بیان تصویری میکشاند. هنگامی نوبت من شد، پاسخ دادم: کلمات!...
نوشتن را دوست دارم. اما هیچوقت تا آن روز نوشتههایم جایی منتشر نشده بود. تا همان روز که نقدنویس نشریه، بدقولی کرد و مطلب صفحهاش را تحویل سردبیر نداد.
با یک صفحه خالی چه میشد کرد؟
مصطفی شفافی؛ همکار من در آدینه میدانست که من زیاد مطالعه دارم و برای خودم مینویسم. او قبلا از من پرسیده بود که چرا نوشتههایت را منتشر نمیکنی. میخواست بداند نقدهای هنری مطبوعات را میخوانم یا نه. حتی نظرم را هم درباره آن نقدها جویا شده بود. پیشنهاد شفافی به سردبیر، سپردن نقد نویسی به من بود! یک نیمروز وقت داشتم نمایشگاهی را ببینم و دربارهاش نقد بنویسم.
مطلب من، صبحِ روز بعد، روی میز سردبیر بود. سفارشهای بعدی برای همکاری با تحریریه نشان داد او از نوشتن من هم رضایت دارد. از این پس هم در آتلیه کار میکردم و هم در تحریریه. سردبیر از من خواست درباره جشنواره فجر، انیمیشن و پوسترهای سینمایی نقد بنویسم. هنگامی که در تشریح انیمیشنهای جشنواره از استایل انیمیشنهای زاگرب، پراگ، صوفیه، ورشو و تفاوت آن با محصولات دیزنیلند نوشتم، از اینکه به گزارش صرف و ارائه اطلاعات متداول بسنده نکرده بودم موجب رضایت سردبیر شده بود. تمام نقدهای اولیه من بدون اسمم منتشر شد و بعد از گذشت مدتی، اسمم را با حروف ریز در پایینِ متن مینوشتند. این مشکل در تصویرگری هم وجود داشت. من فقط اجازه داشتم پای یکی از طرحهایم را امضا کنم. سردبیر بقیه طرحهایم را در همان شماره، لاک میگرفت! لاک پوشاننده ساخت ایران به نام «لاکپوشا»!
اما من راهی پیدا کرده بودم؛ امضایم را در قسمتهای مختلف طرحها طوری میزدم که مشخص نباشد امضاست و بخشی از طرح به نظر بیاید. با این حال، سردبیر یکبار توانست مچم را بگیرد!
مدتی بعد سردبیر آدینه به من خبر داد که یک ماهنامه دولتی مایل است با من کار کند. حقوق پیشنهادی حدودا سه برابر نشریه آدینه بود اما من نپذیرفتم. مذاکره اولیه من با آدینه برای تصویرگری بود و به ماهی سه هزار تومان ختم شده بود.
آقای کارگردان نقشه راه میدهد
نقدنویسِ ثابت نشریه آدینه به حساب میآمدم و همزمان تصویرگری هم میکردم. اما یادداشتی که درباره آثار فرشید مثقالی؛ تصویرگر و گرافیست نوشتم مسیر نوشتن را برایم تغییر داد.
نمایشگاه آثار مثقالی، فضایی تراژیک داشت که با استفاده از رنگهای شاد. توانسته بود یک فضای تلخ بسازد و این کارِ آسانی نبود. یادداشتِ آثارِ مثقالی از طریق همسرِ او به دست مثقالی رسید. او در آن زمان در آمریکا دوره میدید. فرشید مثقالی همکلاسی عباس کیاستمی، مرتضی ممیز و سهراب سپهری در دانشکده هنرهای زیبا بود. پرسوجوی او از عباس کیارستمی درباره نویسنده آن یادداشت، پای آقای کارگردان را به نشریه آدینه باز کرد. کیارستمی پیام تشکر فرشید مثقالی را برایم آورده بود با این توضیح که بالاخره یک نفر توانسته مثقالی و آثارش را درک کند.
عصر در راه برگشت از آدینه- واقع در خیابان فخرآباد- با عباس کیارستمی تا پل چوبی پیاده آمدیم. من برای کیارستمی از نمایشگاه فرشید مثقالی و آنچه دیده بودم، گفتم. کیارستمی ناگهان ایستاد و از من پرسید پس چرا اینها را در یادداشتت ننوشتی؟ و گفت اصل مطلب همینهاست که میگویی. مطلبی که تو نوشتی زیبا بود و آنچه الان گفتی نقد بود.
کسی نبود تا مرا در این مورد راهنمایی کند. من درابتدای نویسندگیام نقدهای توصیفی مینوشتم. بعدها فهمیدم نقد توصیفی نخستین گونه نقدنویسی در جهان است و من هم در گامهای نخست تجربهاندوزی بودم. کیارستمی باور من را درمورد نوشتن به هم زد. او رفت و من ماندم و نثری شاعرمآبانه که کارکرد و ظرفیتی جز رجزخوانیهای توصیفی نداشت. نوشتن برای انتشار در مطبوعات را برای خودم ممنوع کردم. بعد از حرفهای کیارستمی تا ده سال نقد منتشر نکردم. مینوشتم اما برای مواجه شدن با نوعی چالش که قادر شوم از آرایههای ادیبانه پرهیز کنم و بلکه بتوانم کلمه را صرفا برای انتقال معانی موردنظرم مصرف کنم. نمیخواستم زیبا بنویسم باید تلاش میکردم تا نقد کنم. در آن دوره، مینوشتم اما منتشر نمیکردم. آهنگین و شاعرانه نوشتن برای نقدنویسی همچون زهر و سم خطرناک و فریبدهنده است. این نوع نگارش برای من کافی نبود. (6)
باری، کار در مطبوعات برای من به نشریه آدینه خلاصه نشد. هرچند که در زمان حکومت نظامی در سال پنجاه و هفت کاریکاتوری علیه شرایط نظامی در روزنامه کیهان آن زمان منتشر کرده بودم، لذا همزمان با فعالیتم در آدینه برای نشریه «صنعت حملونقل» هم تصویرگری میکردم. تصویرگری من برای سرمقالهای به قلم عمید نائینی تحت عنوان «صورتحساب ملی» در صفحه نخست همین نشریه منتشر شد و بعد از چاپ توسط مهندس غلامرضا معتمدی که مشاور هنری ماهنامه بود به سوییس فرستاده شد. مدتی بعد همان طرح ارسالی در کتاب «گرافیک سال اروپا» منتشر شد. در کتابی که شمارههای قبلش را در کتابخانه دانشکدهمان به ما دانشجویان هنر امانت هم نمیدادند. یادم است برای امانت گرفتن کتاب گرافیک سال اروپا در زمان دانشجویی کتاب را به عنوان کتاب مرجع، امانت نمیدادند. به خاطرم رسید کتابدار از من خواست تا کلاهم (کلاه معروفی بود در دانشکده) را پیش او امانت بگذارم تا وقتی که کتاب را برگردانم. هرچند در میانه راه بودم که مرا صدا زد؛ خندید و گفت خانم دکتر حکیمی مدیر کتابخانه موافقت کرده کتاب را امانت بگیری و کلاه را پس داد.
وقتی شنیدم که سمپوزیوم بینالمللی طراحی در ژاپن برپا میشود، به سفارت ژاپن در تهران رفتم. یادم است مسئول مربوطه آقای «ناگایی» نامی بود، که من نخعی صدایش میکردم. در مقابل خواسته من برای انجام روال کارِ شرکت در سمپوزیوم گفت: «میدانی چند نفر در این رقابت شرکت میکنند؟ بیشتر از ده هزار هنرمندِ بزرگ! تو برای چه آمدهای پسرجان؟» او با زبان فارسی و حتی لهجههای ما آشنایی داشت. با اصرار من برچسبهایی به من داد که باید پشت طرحم میچسباندم. طرح را فرستادم و رتبه نخست را کسب کردم. موضوع آن سمپوزیوم «تقلب» بود. کاری که من انجام دادم این بود؛ یک طرح از طراح شناخته شده و بنام را که چندین نسل از طراحان اقصینقاط دنیا تحت تأثیر طرحهایش بودند را انتخاب کردم. این هنرمند فرانسوی بود و نامش ژان ژاک سامپه. از طرحِ ژان ژاک سامپه یک فتوکپی باکیفیت گرفتم. با ماژیک قرمز، یک ضربدر باریک روی نام و امضای سامپه کشیدم و با قلم فلزی نام خودم را به انگلیسی نوشتم. این طرح برگزیده شد.
سالهای اولیه دهه شصت نیز با مجله «ویتیورلد» آمریکا همکاری میکردم و طنزهای سیاه که با قلم فلزی (راپیدوگراف یا قلم فرانسه با مرکب چین) کار میکردم را برایشان میفرستادم.
غرق در هنر ایران
در زندگی به دلایلی که هنوز کلمهای برای توضیحش ندارم، دوست نداشتم شاعر یا خوشنویس شوم! در حالیکه شعرِ خوب طوری احساساتم را برمیانگیزد که مرا به گریه میاندازد هرچند تعداد این نوع شعرها خیلی کم است. به قول شادروان محمد حقوقی که سرود ( نقل به مضمون): «وقتی که مُردم بر سنگ قبر من بنویسید، مُردم از بس شعر بد خواندم». در میان خوشنویسان ایران هم تعداد معدودی استاد وجود داشتهاند که درمقابل زیباییشناسی اثرشان مسحور میشوم ازجمله سیاهمشقهای سیدعلیاکبر گلستانه (متوفی 1319) که عجیب به اتودهای رافائل شبیهاند.
میدانم میان خط، شعر و موسیقی و حتی معماری رابطهای پنهانی وجود دارد. اینها را به این خاطر آموختم که میخواستم توازن در اقلیم ایران را بشناسم. در ایران تا همین یک قرن پیش میان اقلیم، پوشاک، معماری، شعر و چیدمان خانههای ایرانی توازن وجود داشت. این هارمونی، زمانی به هم ریخت که ما تلاش کردیم مدرن شویم. اما دچار نوعی مدرنیسم شلخته شدیم. حالا نه هارمونی سابق را داریم و نه مدرن شدهایم. در مقالهای که درباره اقلیم ایران نوشتهام یادآوری کردهام که اقلیم ایران دارای دو رنگ عمده خاکی و آبی آسمانی است. دو رنگی که از تلفیق آن، آبی فیروزهای (ایرانی) خلق میشود. معمار ایرانی در این اقلیم از آمیزش آسمان فراخ و دشتهای وسیع خاکی رنگ به ترکیب آبی فیروزهای(7) رسیده است.
حالا یکی از ابزار معرفی هویت ایرانی در جهان، همین رنگ است و دیگری خط نستعلیق است. این نوع خط موازی با «غزل» است. همانطور که خط کوفی با فراز و فرودهایش و اتصالات و بلندای الفهایش با جنبه کلامی قرآن جور درمیآید ، پیچیدگی انحناهای مطلوب خط نستعلیق هم با غزل فارسی هماهنگی میکند.
هیچوقت فکر کردهاید که ما اقلیم شبیه ایران را در منطقه کم نداریم، پس چطور شد ایرانیها به آبی فیروزهای رسیدهاند؟ چون ایرانیان فرهیختگان فرهنگی بودهاند. معماران ما هنرمندان بزرگی بودند که آثارشان از نظر زبان فاصله در جهان رقیب ندارد. مثلا طول، عرض و فواصل در میدان نقش جهان اصفهان طوری تنظیم شده که حال بیننده را خوب میکند. چراییاش به هندسه پنهان معماری بنا مربوط است. آنچه با روان و باطن انسان همخوانی میکند. «تئوری گشتالت و ادراک بصری»؛ درسی است که به صورت خصوصی تدریس میکنم. گشتالت در مواجهه با معماری نقش جهان، لال میشود.
هنر در پساشکوفایی آقای هنرمند
رشته هنر، مجلات لایف، علاقه به قصهگویی، غرق شدن در کتابخانههای هنر، طراحی من- که با کلمه شروع میشد- و نقدِ کیارستمی درباره یک یادداشت، به زندگی من جهت داد.
من احمدرضا دالوند را با کلمه، تصویرسازی، طراحی و نقاشی ساختم. اما با کلمه و تصویرسازی فرهنگی نمیتوان زندگی کرد. تلاش کردم تا ستوننویس شوم. ستوننویس مؤلف، اعتبار یک روزنامه به حساب میآید. در دنیای ارتباطات ستوننویسی شغلی خلاق با درآمد قابل توجه است، همانگونه که تصویرگری (ایلوستراسیون) نیز چنین است. این موضوع حتی در برخی کشورهای منطقه مصداق دارد. اما روزنامههای ما برای ستوننویسی حرفهای هیچ ارزش اقتصادی ولو اندک نیز قائل نیستند. حالا هم که بیشمار سایت در فضای مجازی سر برآوردهاند، آیا روزنامه یا سایتی را میشناسید که نویسنده یا تصویرساز حرفهای داشته باشد؟ و به راستی این چه کاری است که شغل نیست؟ و اینهمه رسانههای غیرمؤلف به چه کار میآیند؟
اولین محل پراهمیت در زندگیام کوچه مهناست که در حال بازسازی خاطراتش در یک مجموعه طراحی و نقاشی نوستالوژیک هستم، شاید نوعی جامعهشناسی فرهنگی در قالب تصویر. دو جای دیگر دفاتر مطبوعات و محل انتشار کتابهایم «دفتر مطالعات رسانههاست» که دیری است دچار بیبرنامگی و فرسایش است. وقتی با دفتر مطالعات رسانهها تماس گرفتم تا به اتفاق خبرنگار ساعتی در آن محیط گفتوگو کنیم، تا از روش تدریس ژورنالیسم رسانهای و کتابهایی بگویم که محل نشر آنها در درجه نخست آنجاست؛ و پاسخ شنیدم که این موضوع را باید هماهنگ کنم، سخت دلآزرده شدم و قید حضور در آن محل را زدم.
هنوز هم میتوان گنج پیدا کرد. همین الان در حال کار کردن روی نشان و لوگو در هیئتهای مذهبی هستم. این مطالعه در هیچ جای دنیا انجام نشده و به نظر من به قدرِ چاههای نفت، ارزشمند است. کارم را با مطالعه از آستان قدس و قم آغاز کردم و تعدادی از لوگوهای جوانان هیئتها از سراسر ایران به دست من رسید. مدتی است در حال تبارشناسی، آنالیز و زیباییشناسی این آثار هستم.
ذهن محقق من نمیتواند در مقابل چنین گنجینهای آرام بگیرد. گاهی تا سپیده صبح مشغول تفکیک طرحها هستم. کار دیگری در دست دارم و آن کتابی است که بیش از 12سال روی آن کار کردهام. کتاب «بررسی زیبایی شناسی صفحه اول روزنامههای ایران در یک قرن گذشته» که آماده انتشار است. دفتر مطالعات رسانهها به جای اینکه برای این پژوهش بزرگ امکانات در اختیار من قرار دهد، برای انجام یک مصاحبه من را به ادارهای نامربوط ارجاع میدهند. حالا دیگر برای این برخورد آنان ناراحت نیستم. زیرا این کتاب را کسانی باید منتشر کنند که اهداف استراتژیک دارند و در جنگ نرم فقط یک مقام تشریفاتی نیستند. «ویلیام ایوینز» (8) درکتاب مشهور خود به نام «چاپ و ارتباطات بصری» مینویسد: کشورهای عقبمانده جهان، کشورهایی بوده و هستند که نحوه استفاده از امکانات بیان تصویری و ارتباطات تصویری را نیاموختهاند و نمیدانند که بسیاری از تواناییهای تمدن ما غربیها به طور تفکیک ناپذیری به مهارتهای ما در ارتباط تصویری بستگی داشته است.
من آدم خیالپردازی هستم. محل کوچکی که در آن کار میکنم محل رویاپردازی من است. تلفن همراهم را در حالت بیصدا قرار میدهم و آن را لابهلای کوسنهای کاناپه میگذارم که حتی نورِ آن خیالم را حین کار، به هم نزند. وقتی چندبار با من تماس میگیری و میبینی خبری از من نیست من در این احوالم.
* ماهنامه گلستانه، آذر 1379
پی نوشت:
1.دکتر ایراندخت صهبا مترجم کتاب «قالی ایران» نوشته: سیسیل ادواردز.
2. Flat painting
3. Gestalt
4. جستاری در فهم زبان فاصله( ارتباطات غیر کلامی) / روزنامه اعتماد. پنجشنبه 28 تیر1397 نوشته احمدرضا دالوند.
5. 1945- 1867 / kathe kollwitz
6. خاطرهای از عباس کیارستمی و نقد توصیفی / نوشته احمدرضا دالوند / ماهنامه فیلم شماره 511 / مرداد / 1395
7. Persian blue
8. Prints and Visual Communication / William Ivind