دیدگاه معرفت شناسانه درباره انسانشناسی فرهنگی
این مقاله به بررسی برخی از معانی و تعاریف رایج در زمینه فرهنگ میپردازد. بدین ترتیب که اگر فرهنگ را ترکیبی از انگاره های مشترک بدانیم، یافتههای روانشناسی شناختی در خصوص محدودیتهای حافظه کوتاه مدت، منطقاً در نتیجه وسعت و پیچیدگی واحدهای فرهنگی خواهد بود. زبانشناختی جهانی ویربیکا (Wierzbicka) نیز مبانی اولیه یا اصلی واحدهای کوچک فرهنگ به شمار خواهد رفت.
دیدگاه معرفت شناسانه درباره واحدهای مورد بحث انسانشناسی فرهنگی
مقدمه: این مقاله به بررسی برخی از معانی و تعاریف رایج در زمینه فرهنگ میپردازد. بدین ترتیب که اگر فرهنگ را ترکیبی از انگاره های مشترک بدانیم، یافتههای روانشناسی شناختی در خصوص محدودیتهای حافظه کوتاه مدت، منطقاً در نتیجه وسعت و پیچیدگی واحدهای فرهنگی خواهد بود. زبانشناختی جهانی ویربیکا (Wierzbicka) نیز مبانی اولیه یا اصلی واحدهای کوچک فرهنگ به شمار خواهد رفت.
اگر چه این دیدگاه نکات قابل توجه بسیاری دارد، با وجود این مسائلی در خصوص ارتباط عقاید فرهنگی با جنبههای مادی ابزارها و کنشها باقی میماند. طبقهبندی واحدهای فرهنگی نیز براساس نوع ارتباطی که آنها با هم دارند، انجام میگیرد.
در نهایت این تصور که میتوان مجموعه بخشهای فرهنگی را با اعضای یک جامعه با هر هویتی تطبیق داد، مورد انتقاد است. بحث حاضر به این ختم میشود که تنها یک فرهنگ مشترک برای همه انسانها وجود دارد.
آیا میتوان برای فرهنگ، واحدهایی مبنا در نظر گرفت؟ این واحدهای مبنا چه هستند؟ در این زمینه بحثهای فراوانی وجود دارد. مثلاً اینکه آیا باورها در مورد ارواح و جشن آغاز بهار، همانند یکدیگرند؟ اعتقاد به ارواح یک اعتقاد است اما جشن آغاز بهار، فعالیتی قابل مشاهده است. آیا عقاید و فعالیتها، واحدهایی از فرهنگ به شمار میآیند؟ مسائل مادی چطور؟ آیا مسائل مادی نیز جزیی از فرهنگ هستند؟
به منظور هرنوع تصمیمگیری در مورد هویت واحدهای فرهنگ، نخست باید فرهنگ را تعریف کنیم. در 40 سال گذشته، توافقهای کلی زیادی در زمینهی انسانشناسی فرهنگی صورت گرفته است. (به گفتوگویی در باره انواع تعاریف فرهنگی For a Discussion of Types of Cultural Definitions نوشته چیک (Chick) مراجعه کنید)
گریتز (Greetz, 1973)، اشنایدر (Schneider, 1968)، شوارتز (Swartz, 1991)، اسپیرو (Spiro, 1987) و غیره، در پیروی از پارسونز (Parsons)، استدلالهای متقاعدکنندهای در مورد تعریف فرهنگ به عنوان نماد و معنی ارائه کردهاند. وارد گودناف (Ward Goodenuygh, 1957) نیز فرهنگ جامعه را چنین تعریف میکند: «هرآنچه که فرد باید بداند یا باور داشته باشد تا به شکلی قابل قبول در مورد افراد جامعه خود بهکار برد.»
در این تعریف، فرهنگ صرفاً پدیدهای ذهنی مانند عقاید، باورها، دانستهها و معانی تلقی میشود. عقایدی که در جشن بهار مطرح میشوند، جزیی از فرهنگ به شمار میآیند اما فعالیتهای فرهنگی این مراسم، نه فرهنگ هستند و نه نشانی از فرهنگ دارند.
به مفهومی، فقط اندکی تغییر در کلمهبندی صورت گرفته است؛ یعنی به جای این که بگوییم فرهنگ عبارت است از عقاید، فعالیتها و ابزارهای مشترک، میگوییم فرهنگ عبارت است از عقاید مشترک در مورد جهان، ایدههایی در مورد چگونگی انجام کارهای معین و چگونگی ساخت و کاربرد اجسام معین. اما به مفهومی دیگر، تغییر زیادی صورت گرفته است. در اینجا فرهنگ، صرفاً پدیدهای ذهنی و روانشناختی است و با استفاده از فرایندهای یادگیری و شناخت، تحمیل میشود.
واحدهای فرهنگی شناختی
اگر فرهنگ را نوعی پدیده ذهنی یا شناختی تعریف کنیم، چه نتایجی درپی دارد؟ یک تفکر عمده در مورد مطالعه شناخت این است که انسانها دو نوع حافظه دارند: حافظهی کوتاهمدت یا حافظهی کاری (حافظه مربوط به کارهای روزمره) و حافظهی بلندمدت. حافظهی کوتاهمدت یا کاری بسیار محدود است. تعداد مواردی که فرد میتواند در حافظهی کاری خود نگه دارد، بسیار کم و تقریباً 5 تا 7 مورد است [به گفته جرج ماندلر 5 (George Mandler) مورد و به گفته جرج میلر 7 (George Miller) مورد]. اما دودایی (Dudai, 1997) و لنداور (Landauer, 1986) معتقدند که صدهاهزار مورد را میتوان در حافظهی بلندمدت نگهداری کرد.
حجم محدود حافظهی کاری در انسان، مانعی جدی در پردازش اطلاعات ایجاد میکند. جهان در هرلحظه میلیونها مورد اطلاعات بالقوه دارد؛ اطلاعاتی که انسان میتواند آنها را فرا گیرد و به کار بندد. اما برای این که این اطلاعات به بخشی از حافظهی بلندمدت تبدیل شود، باید در فاصلهای اندک از تقریباً 5 مورد حافظهی کاری عبور کند و حدود یک ثانیه آنجا بماند. در نتیجه انسان قادر است تنها بخش بسیار کمی از اطلاعات جهان هستی را به خاطر بسپارد.
شاید تصور کنیم این مانع، هوش انسانها را به شدت تحت تأثیر قرار داده و آن را در حد هوش کرم خاکی و حلزون محدود کرده است. با چنین حافظهی کاری محدودی، چگونه انسانها تا این حد باهوش هستند؟ حافظهی یک کامپیوتر 100 میلیون بایت اطلاعات را در خود جای میدهد، یعنی 10 میلیون برابر از حافظهی کاری انسان بزرگتر است. اما رایانهها زیاد هوشمند نیستند. پس انسانها چگونه بهرغم حافظهی کاری بسیار محدود خود، چنین هوش شگفتانگیزی دارند؟ بدون تردید، این مطلب از عواملی چند، از جمله سیستمهای پردازش متعدد و فعالیتهای مغزی ناشی میشود. شاید مناسبترین فرایند Chunking باشد. این عمل را میتوان به سادگی شرح داد: یک کلاس درس را در نظر بگیرید. آموزگار برگههایی تهیه میکند که روی آنها حروف بزرگ نوشته شده است. آموزگار یکی از این برگهها را برای چند ثانیه به دانشآموزان نشان داده و از آنها میخواهد حروفی را که روی آن دیدهاند، یادداشت کنند. هنگامی که تعداد حروف، 3 عدد مثلاً X ,Q و B است، به خاطر سپردن آنها بسیار راحت و از نظر دانشآموزان تکلیف سادهای است. هنگامی که تعداد حروف به 6 عدد میرسد، این عمل دشوارتر اما امکانپذیر است. وقتی تعداد حروف به 6 یا 7 میرسد، این کار بسیار دشوار میشود و دانشآموزان تنها 5 یا 6 حرف را میتوانند به خاطر بسپارند و یادداشت کنند.
برای روشن ساختن عمل Chunking یکی از برگههایی را که آموزگار به دانشآموزان نشان میدهد، در نظر بگیرید که روی آن حروفی به هم ریخته مانند R K Q O F U C B X N W O I نوشته شده است. اگر این حروف به ترتیب خاصی کنار یکدیگر قرار گیرند، کلمات سادهای مانند Quick Brown Fox (روباه قهوهای چابک) را میسازند. اگر حروف به هم ریخته را به دانشآموزان نشان دهیم، به خاطر سپردن آنها بسیار دشوار است. اما اگر همان حروف به کلمات ساده تبدیل شوند، به یادآوردن تمامی حروف به راحتی و به دقت امکانپذیر است. در اینجا حروف به واحد بزرگتر، یعنی کلمه تبدیل شدهاند.
در این صورت کافی است تنها تعداد کمی از گزینهها در حافظهی کاری بماند؛ چون اگر کلمات را به ذهن بسپاریم، حروف تشکیلدهنده این کلمات را نیز به خاطر سپردهایم. انسانها بدون عمل Chunking قادر به صحبت کردن و ایجاد طرحها و موضوعات پیچیده نیستند. هر نوع پیچیدگی در زمینهی برنامهریزی، استدلال یا طبقهبندی برای انسان بسیار دشوار میشود، زیرا پیچیدگی، مستلزم مهارت ذهنی در موارد متعددی است. برای این که بتوانیم این عمل را در مورد اقلام بیشتر به خوبی انجام دهیم، باید ابتدا آنها را دستهبندی و بعد از حالت دستهبندی خارج کنیم.
در روانشناسی از منابعی که سبب باهوش بودن انسان میشود، کمتر صحبت شده است. برخی از این موارد، از طریق تجارب ساده به دست میآیند. مثلاً نهتنها انسان، بلکه بیشتر مهرهداران، اشکال، درختان، سنگها و مانند آن را از طریق مشاهده درک میکنند و میشناسند. خانه، اسباب و اثاثیه، اتومبیل، پوشاک و غیره که ابزاری ساختگی هستند، سلسله مراتب پیچیدهای دارند. اگر این ابزار وجود نداشتند، ما درکی از آنها نداشتیم. پیدایش این ابزار، نتیجهی هزاران سال آزمون و خطا است. انسانها در جهانی از ابزار معنایی زندگی میکنند. آواهای گفتاری و علائم نوشتاری زبان، از این نوع هستند؛ ابزار فزیکی که کودک باید یاد بگیرد آن را رمزگذاری و رمزگشایی کند.
معانی ضمنی این دیدگاه در زمینه واحدهای فرهنگ کدامند؟
نخست با توجه به تعریف فرهنگ، واحدهای مبنا فرایندهای شناختی هستند. در مورد اصلیترین فرایندهای شناختی، اتفاقنظر کاملی در دست نیست اما در این مورد که سیستم شناختی انسان در ایجاد جهانی از اشیاء دخالت دارد، توافق قابل ملاحظهای وجود دارد. این تفکر مستقیماً در زبان انعکاس مییابد. لنگاکر و دیگران، در زمینه زبانشناسی شناختی میگویند که مفهوم اصلی اسم، وجود یک شیء است. لنگاکر میگوید: «برخلاف تصور، من معتقدم که مقولههای دستوری نظیر اسم، فعل و صفت، از لحاظ معنایی قابل تعریف هستند مثلاً اسم، ساختاری نمادین است که جنبه معنایی آن شیء را میشناساند؛ یا سادهتر بگوییم اسم، یک شیء را معرفی میکند. فعل نیز یک عمل را تعریف میکند؛ در حالی که صفات و قیدها به {توصیف} انواع مختلف روابط مربوط میشود».
انسانها توانایی مؤثری در هویتبخشی به هرچیزی دارند؛ از موضوعات عینی مانند درختان و کودکان که توسط سیستم بصری قابل رؤیتاند، تا جسمیت دادن به روابط انتزاعی نظیر برابری.
بخشی از شناخت، اثبات است؛ یعنی درک موضوعاتی که در فرآیندهای مختلف دخیل هستند. اثبات یعنی تأیید اینکه جسمی عملی انجام میدهد یا دارای چیزی است. مثلاً سگ پارس میکند. لنگاکر )1987( در کتاب اصول دستور زبانشناسی، در اینباره گزارش مفصلی بیان کرده است. انسانها در دنیایی از اجسام زندگی میکنند که هر یک از این اجسام در آن جایگاهی دارند، دارای ویژگیهای خاصیاند و اعمالی انجام میدهند. فرایند اثبات، از این جهت مهم تلقی میشود. از این دیدگاه، ترکیبات اسم و فعل، اجزاء اصلی تفکر هستند.
طبق تعریفی که از فرهنگ ارائه شده، موضوعات مشترک و ویژگیهای ادراکی مربوط به این موضوعات، واحدها یا اجزاء اصلی فرهنگ را تشکیل میدهند و این موضوعات از طریق فرایند اثبات، دستهبندی میشوند. این مطلب، مفهوم روششناختی روشنی دارد اما به طبقهبندی مناسب از موضوعات فرهنگی کمکی نمیکند.
به گفته رومنی (Romney) و مور (Moore)، برای کشف هویت و ساختار ویژگیهای فرهنگ که موضوعات مربوط به یک قلمرو را مشخص میکنند، شیوههای کارآمدی وجود دارد و با استفاده از این شیوهها میتوان سئوالات گوناگون مربوط به قومنگاری را پاسخ گفت.
طی 25 سال گذشته، آنا ویرزبیکا نظریهای مفید ارائه کرده است. او میگوید: در همه زبانها فقط تعداد کمی از افکار، موارد لغوی هستند. این لغات مبنای اولیهی ادراکاند که واحدهای اصلی را تشکیل میدهند و این واحدها سایر مفاهیم را به وجود میآورند. هدف ویرزبیکا این است که فرا زبانی ایجاد کند که از لحاظ معنایی ساده، شفاف و همگانی باشد. فرا زبان همگانی ویرزبیکا ابزاری بالقوه فراهم میآورد تا مفاهیم پیچیده به زبان ساده بیان و از زبانی به زبان دیگر ترجمه شود، بدون اینکه معنی آنها تغییر یابد یا از بین برود.
بسیاری از دانشمندان و زبانشناسان در مورد ایجاد فرا زبان ملی، پیشنهادهایی مطرح کردهاند اما نظریه ویرزبیکا در این زمینه، کاملترین است. گادارد (Goddard) در نوشته خود در زمینه علوم معناشناختی در مورد نظریه ویرزبیکا میگوید:
«روشی که منجر به پیدایش فرازبان معنایی طبیعی یا NSM (Natural Semantic Metalanguage) شده است، از طریق آزمایش (آزمون و خطا) و با تلاش برای تعریف اظهارات بسیاری بوده است. از یک طرف ثابت شده که همه اصول اولیه پیشنهاد شده در بیان توضیحات، بسیار مفید و سلیس هستند و از طرفی دیگر، مغایر با توضیحاتاند. تنها روش برای اثبات اینکه شیء، یک عنصر غیرقابل تعریف نیست، موفقیت در تعریف کردن آن است. هرگز نمیتوان ثابت کرد که شیء، مطلقاً تعریف نشدنی است. بهترین چیزی که میتوانیم بگوییم، این است که تلاشهای متعددی در مورد ادعای تعریفناپذیری انجام گرفته و با شکست مواجه شده است.»
فهرست متداول (برگرفته از گادارد در سال 1998) در جدول یک آمده است:
جدول شماره1: اصول معنایی پیشنهادی فرازبان معنایی طبیعی NSM (طبق نظر ویرزبیکا در سال 1996)
شبه اسم: من، تو، کسی، اشخاص/ شخص، چیزی / چیز
مسندهای ذهنی: فکر کردن، دانستن، خواستن، احساس کردن، دیدن، شنیدن
گفتار: گفتن، کلمه
کنشها، وقایع و حرکت: انجام دادن، اتفاق افتادن، حرکت کردن
موجودیت: وجود دارد
زندگی: زندکی کردن، مردن
معرفها: این، یکسان، دیگر
کمیتسنجها: یک، دو، بعضی، همه، تعدادی/ مقداری
ارزیابیکنندهها: خوب، بد
توصیفکنندهها: بزرگ، کوچک
زمان: وقتی که / مدت، اکنون، قبلاً، بعداً، مدتی طولانی، مدتی کوتاه
مکان: جاییکه / مکان، اینجا، بالا، پایین، دور، نزدیک، کنار، داخل
ارتباط دهنده بین عبارات: زیرا، اگر
عملکنندهی بندی (Clause operator): نه، شاید
فرا مسندی (Meta predicate): توانستن
صفت یا قید تأکیدی، تشدید کننده: خیلی، بیشتر
طبقهبندی، تقسیم بندی: نوعی از، بخشی از
شباهت: شبیه، مانند
یکی از کاربردهای قابل توجه فرازبان طبیعی ویرزبیکا این است که امکان ارائهی تعاریفی شفاف در مورد اصطلاحات فنی در علوم اجتماعی را فراهم میآورد. برخی از نویسندگان، تعاریفی از اصطلاحات فنی ارائه دادهاند که از لحاظ معنایی، پیچیدهتر از اصطلاح اولیه است. گادارد )1998( از این نویسندگان انتقاد کرد. من تلاش برای ترجمه اصطلاحات نظری علوم اجتماعی به زبان همگانی ویرزبیکا را تجربهای موفق میدانم.
در مورد چگونگی استفاده از فرازبان معنایی طبیعی یا NSM، تحلیل ویرزبیکا از تفاوت میان کلمه انگلیسی disgust [تنفر] و ترجمه تقریبی آن در فرانسه degout را در نظر بگیرید.
Disgust = تنفر
فرد X چنین فکر میکند:
من میدانم که این شخص، کار ناپسندی انجام داده است
کسی نباید چنین کاری انجام دهد
وقتی به آن فکر میکنم، احساس خوبی ندارم
و به این دلیل فرد X احساس بدی دارد
او احساس کسی را دارد که چنین فکر میکند:
چیز ناخوشایندی در دهان دارم
آن را دوست ندارم
Degout
فرد X چنین فکر میکند: این بد است
به همین خاطر احساس بدی دارد
احساس فردی را دارد که چنین فکر میکند:
از تفاوت در تعاریف میتوان فهمید که degout بیشتر در مورد عمل خوردن بهکار میرود؛ در حالی disgust به احساسات ناشی از اعمال زشت و ناپسند انسان مربوط میشود. بنابراین disgust بیشتر به اخلاق و قضاوت مربوط است.
در زبانهای مختلف، از لحاظ فرهنگی میان کلمات معادل، تفاوتهای معنایی وجود دارد. ویرزبیکا تأثیر بسزایی بر روشن ساختن این تفاوتها داشته است. اگرچه مشکلاتی در مورد تکثر و تعدد معانی وجود دارد (مثلاً تمام معانی مختلفی را در نظر بگیرید که برای کلمه know -دانستن، شناختن و...- در هر دیکشنری خوب یافت میشود) اما چنین مشکلاتی لاینحل به نظر نمیرسند. به عقیده من، فرازبان معنایی طبیعی اصلاح خواهد شد و با دادههایی که مرتب روبه افزایش است، شرح داده شده و به عنوان یک تکنیک تحلیل معنا، بر ارزش آن افزوده میشود.
اگر فرهنگ را مجموعهای از عقاید، معانی، دانش و دانستههای مشترک بدانیم، عقاید مشترک یا باید ترکیبی از از اصطلاعات اولیه غیرقابل تعریف باشد و یا ترکیبی از دستههایی که از این اصطلاحات اولیه تشکیل شدهاند.
ویرزبیکا تا حدودی، موفق به ایجاد یک فرازبان همگانی شده است که تمامی عقاید، معانی، دانش و دانستههای فرهنگی طبق این زبان، قابل تعریف هستند. همچنین این فهرست باید دارای ویژگیهای صرف و نحو باشد تا از این طریق بتوان این اصطلاحات را در جملات، موضوعات و عقاید گنجاند.
واژههای موجود در زبان همگانی ویرزبیکا، قابل مقایسه با اتمها در دنیای مادی است. متأسفانه اینطور به نظر میرسد که این قیاس، موجب رنجش برخی از انسانشناسان میشود. با ترکیب این واژهها، تعداد بیشماری جمله ساخته میشود که مطابق با عقاید، دانش و دانستههای احتمالی یک فرد است، اما فقط بعضی از آنها فرهنگی هستند؛ یعنی میان افراد یک جامعه مشترکاند.
همانطور که بیش از 100 نوع اتم در بیش از 20 میلیون مولکول با یکدیگر ترکیب میشوند، 50 تفکر یا بیشتر در صدها هزار عقیده به یکدیگر میپیوندند. این مطلب، انسانشناسانی را که با فرا زبان معنایی طبیعی آشنا هستند و آن را به کار می برند، در ردهی شیمیدانی قرار میدهد که با اتم سروکار دارد. بیشتر عناصر حقیقی در جهان، مولکولها هستند و این خاصیت مولکولهاست که باعث میشود انسان به تحقیق و جستوجو تمایل پیدا کند.
شناخت اتمها فقط به این دلیل برای شیمیدان مفید است که او را در فهم ماهیت مولکولها یاری میکند. پس شناخت واحدهای اصلی، به سئوالاتی درباره چگونگی طبقهبندی موارد متعددی که قومنگاران درباره آنها مینویسند، پاسخ نمیگوید. عناصر کمی با یکدیگر ترکیب میشوند و به عناصر پیچیده بسیار زیادی تبدیل میشوند. مشکل گیت وود (Gate Wood, 2001) درمورد چگونگی طبقهبندی کمانها همچنان باقی است. با استفاده از مفاهیم کلی و ناچیزی میتوان چگونگی ساخت و کاربرد کمان را شرح داد، اما نمیتوان مشکل چگونگی تقسیمبندی آنها را حل کرد. مشکل اصلی این است که بیشتر آیتمهای فرهنگی را میتوان به صورت واحدهای فرهنگی بزرگ و بزرگتری دستهبندی یا به واحدهای فرهنگی کوچک و کوچکتری تجزیه کرد. بنابراین، مشکل در انتخاب اندازه مناسب واحدهاست؛ یعنی جزییاتی که تحلیل و مقایسه را تسهیل میکند.
مشکلات تعریف فرهنگ بهعنوان ایدهی محض
از دیدگاه من، نباید فرهنگ را فقط ترکیبی از عقاید، معانی و دانستهها بدانیم. عقاید، معانی، دانش و دانستههای فرهنگی همیشه با جنبههای مادی درهم میآمیزند. اگر زبانشناسان زبان را فقط معنی تعریف کنند و اصوات گفتاری را چیز دیگری بدانند، کاملاً اشتباه است. متأسفانه انسانشناسان دقیقاً این کار را در مورد تعریف فرهنگ انجام دادهاند.
انسانشناسان و سایر دانشمندان علوماجتماعی، موضوع را حتی از این هم پیچیدهتر میکنند. آنها اصطلاحات مبهمی به کار میبرند که معلوم نیست آیا این اصطلاحات هم عقاید و هم جنبههای مادی را در بر میگیرند یا منظور فقط یکی از آنهاست؟ مثلاً کلمه سخن گفتن (discourse) را در نظر بگیرید. این کلمه مبهم است، زیرا مشخص نیست که آیا به گفتوگوی حقیقی مردم اشاره دارد یا به عقایدی که در این گفتگو بیان می شود یا هر دو مورد؟ واژههایی نظیر نقش، هنجار، ساختار و نماد نیز دارای این دوگانگی هستند. هنگامی که فرد کلمهای را بهکار میبرد، به ندرت میتوان پی برد که آیا منظور او هر دو جنبه مادی و ذهنی است یا فقط به یکی ا زاین دو اشاره دارد.
مزیت چنین ابهامی این است که از یک آرمانگرا یا مادیگرا جانبداری نمیکند و اشکال آن این است که ارتباط میان عقاید فرهنگی با جنبههای مادی را تحلیل نشده باقی میگذارد.
عقاید فرهنگی از طریق راههای متعددی، با رویدادهای مادی درهم میآمیزند. نخست، ارتباط نماد با معنی آن نماد است. برای ردوبدل شدن عقاید، به یک واسطه نیاز است؛ مانند حرکات نمایشی. گفتار، نوشتار و معنانی قراردادی نیازمند اشکال یا نمادهای قراردادی هستند.
دوم، آمیزش میان عقاید فرهنگی و ابزار فیزیکی است که این عقاید را معرفی میکند، مانند میز و صندلی. عقایدی در مورد اینکه صندلی چیست، ضرورت ساخت صندلی و کاربرد آن وجود دارد. این شیء با فرآیندهای ذهنی مربوط به آن ارتباط برقرار میکند.
سوم، نوعی ارتباط پیچیده است که میان اسکناس و ایده مربوط به پول وجود دارد. جان سیرل (John searl) پول، ازدواج، حقوق و نامها را موضوعاتی میداند که از طریق فرهنگ به وجود آمدهاند. اسکناس یک دلاری، پول یا ثروت محسوب میشود، اگرچه اسکناس از کاغذ ساخته شده اما ثروت نه. اسکناس یک دلاری دارایی به حساب میآید اما نمیتوان واژه همبرگر را غذا دانست. (میتوان اسکناس را به جای پول یا دارایی استفاده کرد، اما نمیتوان کلمه همبرگر را به جای خود همبرگر بهکار برد). برخی از مسائلی که از طریق فرهنگ ایجاد شدهاند، موجودیت مادی دارند (مانند اسکناس، سکه، امضا، اوراق رأیگیری و...) اما برخی دیگر فقط به صورت غیرمستقیم آشکار میشوند. مثلاً حقوق فرد در آزادی بیان، زمانی آشکار میشود که او کنار خیابان بایستد و علیه دولت صحبت کند و هیچ مقام دولتی نتواند به طور قانونی او را متوقف کند. در واقع، این رویدادی پیچیده است اما ارتباطی میان عقاید و رویدادهای مادی است.
چهارم، عقاید فرهنگی بطور قراردادی در یک جامعه بروز میکنند. مثلاً فرهنگ غربی در مورد عشق در تعداد بیشماری از گفتهها، لطیفهها، داستانها، فیلمها و اشعار و مانند آن نمود یافته است. هر یک از این نمودها با جنبه مادی عقاید فرهنگی ارتباط دارند.
پنجم، عقاید فرهنگی در نقشها نهادینه میشوند. مثلاً مفهوم فرهنگی نمره، برای دانشآموز که باید برای گذراندن دوره نمرهی معینی کسب کند، نهادینه شده است. به طور خلاصه، اجزاء شناختی که موجب شناخت مشترک از یک جامعه میشوند، از طریق نهادینه شدن به شیوههای مختلفی با رویدادهای مادی (مانند یک نماد، یک جسم، موضوعی که از طریق فرهنگ ایجاد شده، بیرونی کردن بطور قراردادی و...) و با رفتار ترکیب میشوند.
عقاید فرهنگی همیشه با جنبههای مادی درهم میآمیزند. این جنبههای مادی موجب میشوند که عقاید فرهنگی فراگرفته و ردوبدل شوند. بنابراین نمیتوان فرهنگ را صرفاً تصوری مشترک درنظر گرفت. همانطور که گیت وود، در مورد مشکلات مربوط به ترکیب، نقش و معنا در 'رقص خورشید ' (Sun Dance ، نوعی رقص قبیلهای) توضیح میدهد، آمیزش عقاید فرهنگی با رویدادهای مادی پیچیدگیهایی در رابطه با مشکلات تعیین واحدهای فرهنگی به وجود میآورد.
اما چنین پیچیدگیهایی، امکان استفاده از اجزاء شناختی (یا به گفته من الگوها) را به عنوان مبنایی برای تعیین و طبقهبندی آیتمهای فرهنگی تحت تأثیر قرار نمیدهد. ترکیب، نقش و معنا، هر یک از آمیزش عناصر شناختی و رویدادهای مادی تشکیل شدهاند و گوناگونیهای 'رقص خورشید' فقط همین است - گوناگونی در آمیزش اجزاء شناختی و جنبههای مادی آنها که اجزاء بزرگتر مختلفی در قبایل مختلف میسازد.
فرهنگ به عنوان یک واحد
اگر چه میتوان گفت که واحدهای فرهنگی حقیقی وجود دارند؛ بدین معنی که فرهنگ باید متشکل از مبانی اولیه فکری باشد، نمیتوان از واقعیات یا اصول اولیه چنین استنباط کرد که فرهنگ واحد است (دستکم در معنای متداول کلمه واحد)؛ یعنی چیزی که درجاتی از شیء حقیقی دارد.
فرهنگ، هویت مستقلی ندارد، بلکه یک مجموعه است. مثلاً میتوان اشیایی را که روی میز من هستند، یک مجموعه نامید و میتوانم بگویم 'مجموعه اشیاء روی میز من'. همچنین میتوان گفت مجموعهای از انواع مختلف آیتمهای فرهنگی در ذهن مردم «بالی» وجود دارد، بنابراین یک هویت را تشکیل میدهند اما مجموعه اشیاء روی میز من، در تماس نزدیک با یکدیگر نیستند، از مواد اولیه یکسانی ساخته نشدهاند، وضعیت مشابهی ندارند و در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر ندارند. به طور کلی، فرهنگ، ویژگی علّی ندارد. این معیارهای مربوط به هویت ظاهری مربوط به دونالد کمپل (Donald Campbell) است و گیتوود آن را در مقالهی خود به تفضیل شرح داده است. بهرغم نظر گیرتز (همانطورکه در شودر و لوین (Shweder & Levine, 1984) بیان شد) من معتقدم که وضعیت مجموعه آیتمهای فرهنگی که در ذهن مردم «بالی» است، بر اشیاء روی میز من برتری ندارد.
سه استدلال محکم علیه این تفکر که فرهنگ یک هویت مستقل است وجود دارد:
نخست، تعریف فرهنگ به عنوان مجموعهای کلی از آیتمهای فرهنگی مربوط به افراد یک جامعه است. تقریباً همیشه آیتمهای مربوط به افراد یک جامعه در جوامع دیگر نیز وجود دارد. یک آیتم فرهنگی منحصر به فرد را در نظر بگیرید که در دنیا فقط در یک جامعه یافت میشود. غیرممکن نیست، اما دشوار است. فرهنگهای مختلف یعنی مجموعهای از آیتمهای فرهنگی مربوط به اعضای جوامع مختلف، تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند. فرهنگها آمیزهای از موجودی محدود آیتمهای فرهنگی هستند. این مطلب را واقعیت تجربی مسلمی میدانم که صدها قومنگار، بارها آنرا تأیید کردهاند.
درست است که ترکیب خاصی از آیتمهای فرهنگی که در «بالی» وجود دارد، منحصر به فرد است اما این یگانگی بینتیجه است؛ مگر این که ثابت شود که این مجموعه، ویژگیهای علّی خاصی دارد که اگر دقیقاً این ترکیب خاص نبود، این ویژگی را نداشت. هیچکس نتوانسته ثابت کند یا حتی بطور متقاعدکنندهای استدلال کند که این مجموعههای پیچیده، ویژگیهای علّی خاصی دارند.
دوم، ترکیب خاص آیتمهای فرهنگی در هر جامعهای، معمولاً درحال تغییر است. فرآیندهایی نظیر انتشار، ابداع، انحراف و... دائماً در جریان هستند و جانبداری از این ادعا را دشوار میسازند که مجموعهای از آیتمهای فرهنگی وجود دارند که در هر دوره زمانی، جامعه معینی را توصیف میکنند. البته همیشه آیتمهای نسبتاً ثابتی وجود دارند و میتوان به طور قراردادی، مجموعهای از آیتمها را که اخیراً تغییری نداشتهاند، «فرهنگ جامعه» نامید اما این تعریفی رضایتبخش نیست.
سوم، طی 30 سال تحقیق در زمینه انسانشناسی شناختی، وابستگی مشترک زیادی در سرتاسر حوزههای فرهنگی نیافتم. از طرفی دیگر، در داخل حوزهها اغلب مقادیر زیادی ارتباط شناختی وجود دارد. مثلاً تصور آمریکاییها در مورد چگونگی استفاده از قاشق سوپخوری، از لحاظ شناختی به تصور آنها در مورد قابلیت شستوشوی پارچه کتان یا قضیه مربوط به جذر عدد 1 یا اینکه چگونه میتوان یک دوست خوب بود، ارتباطی ندارد. این مطلب در بیشتر موارد صدق میکند. یعنی از لحاظ شناختی، فقط به آیتمهایی در حوزه مشترک ارتباط دارند و به تعداد زیادی از آیتمها در حوزههای دیگر مربوط نمیشوند.
تعریف دیگری از فرهنگ نیز وجود دارد: «فرهنگ جامعه X» مانند آیتمهایی که به نظر میرسید در ارتباط تنگاتنگ با یکدیگر هستند، اما این تعریف هم به نظر مناسب نمیآید. در اصل مهم نیست که نتوانیم آن چیزی که فرهنگ را میسازد، تعریف کنیم زیرا در واقع فرهنگ به هیچ وجه جسم نیست. مجموعه کلی از آیتمهای فرهنگی، یک واقعیت است، نه یک جسم. هر یک از این آیتمها، اجسامی واقعی هستند؛ یعنی در مغز انسان، وجود مادی و ویژگی علّی دارند.
فرهنگ را شیء تلقی نکنید که عملی انجام میدهد. اینطور نیست. یک مجموعه فرهنگی، ویژگی علّی ندارد؛ بنابراین مهم نیست که نتوانیم کل مجموعه یا تغییرات آن را برشمریم.
اتحاد فرهنگی
به عقیده من، تنها یک فرهنگ به مفهوم واقعی وجود دارد؛ یعنی «فرهنگ بشریت» و تفاوتهای اجتماعی مربوط به آیتمهای فرهنگی ناچیز هستند. در اینجا، بحث در مورد اتحاد فرهنگی است، نه فکری. تمام انسانها فرهنگ پایه مشترکی را فرا میگیرند که شامل درک یکسان از مردم و جهان است. اسپیرو (Spiro, 1987) میگوید: در این فرهنگ مشترک، پیچیدگیهای جالبی وجود دارد که ازسوی میراث روانشناسی زیستشناختی تحمیل شده است و میان همه انسانها مشترک است. در اینجا اتحاد فکری مطرح میشود.
در این مورد با گیت وود موافق هستم که میگفت: «لویی (Lowie) 50 سال پیش درست نوشت که تنها یک واقعیت فرهنگی وجود دارد که ساختگی نیست و آن هم قوه تعقل است: فرهنگ تمامی انسانها در همه زمانها و مکانها».
گرچه اعتقاد دارم که فرهنگها هویت مستقلی ندارند و همه انسانها فقط یک فرهنگ پایه دارند، درعین حال این نکته را نیز باور دارم که تفاوتهای ناچیز در آیتمهای فرهنگی خاص، تأثیرات علّی زیادی دارند. جامعهای را در نظر بگیرید که در بیشتر راه و روشها شبیه به جوامع دیگر است اما به جای درک مسلم از این نکته که باید با دشمنان جنگید و در صورت لزوم آنها را کشت، اعضای این جامعه معتقدند که هر فردی را که عضو جامعه آنها نیست، در هر زمان ممکن بکشند. در اینجا اختلاف گزارهای چندانی وجود ندارد اما تأثیر این اختلاف، به ویژه هنگام ملاقات با غریبهها بسیار زیاد است. شاید بنا به چنین دلایلی باشد که ما انسانها یاد گرفتهایم که نسبت به اختلافات فرهنگی ناچیز، بسیار حساس و هنگام رویارویی با تفکر یا عملی غیرعادی، بسیار محتاط باشیم. هنگامی که با تغییرات فرهنگی ناچیز روبهرو میشویم، احساس میکنیم در دنیایی کاملاً متفاوت هستیم. مثلاً گردشگرانی که از «سندیهگو» به «تیونا» میروند، با تغییرات ناچیزی در نوع ساختوساز جادهها، ساختمانها و نوع پوشاک و رایحهها مواجه میشوند. جالب است که بیشتر گردشگران میگویند که احساس میکنند در دنیایی کاملاً عجیب و بیگانه هستند. از نظر آنها، همه چیز متفاوت به نظر میرسد. شاید این حساسیت شدید انسان نسبت به تفاوتهای فرهنگی ناچیز است که باعث شده انسانشناسان، فرهنگی را که مطالعه کردهاند، کاملاً متفاوت از هر چیز دیگری آزمایش کنند.
نکتهای که در رابطه با بحث تفاوتها و تشابهها وجود دارد، این است که تعیین تعداد مناسبی از خصوصیات یا آیتمها دشوار است. مثلاً این که یک اسب و شتر چقدر با هم تفاوت دارند، بستگی به مجموعه خصوصیاتی دارد که فرد انتخاب میکند. میتوان ویژگیهایی را انتخاب کرد که میان آن دو مشترک نیست یا بالعکس. میزان تفاوت اسب و شتر، بستگی به انتخاب خصوصیاتی دارد که این دو از طریق آنها مقایسه میشوند. به همین نحو، میزان تفاوت میان مجموعه آیتمهای فرهنگی در جوامع مختلف، بستگی به چگونگی انتخاب و تعریف آیتمها دارد. اگر آیتمهایی مانند: تهیه غذا، داشتن خانواده، تأثیر متقابل روح و روان، استفاده از آتش و مانند آن را انتخاب کنیم، تمامی فرهنگها بسیار شبیه یکدیگر هستند. اما اگر آیتمهایی نظیر: داشتن امپراطوری که زمان زیادی را صرف باغبانی میکند، اعتقاد نداشتن به منشاء فیزیولوژیکی انسان، داشتن پرچمی که 50 ستاره سفید روی آن است و مانند آنها را در نظر بگیریم، آنگاه جوامع بسیار کمی، به یکدیگر شبیه هستند.
اگر اجزاء شناختی فرهنگ را اجسام حقیقی در نظر بگیریم، محدودیتهایی در چگونگی انتخاب و تعریف آیتمها به وجود میآید. آیتمهای فرهنگی باید با اطلاعاتی که در حافظه کوتاهمدت مشترک مردم یک جامعه وجود دارد، مطابقت داشته باشند. در این صورت میتوان تعداد آیتمها را تعیین کرد و توضیحات قابل قبولی در مورد تفاوت و تشابه ارائه داد.
شاید ذکر انواع تجاربی که موجب شد به این نتیجه دست یابم که جوامع مختلف، تفاوت زیادی در مجموعه آیتمهای فرهنگی خود ندارند، مفید باشد.
پس از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه به عنوان دستیار تحقیق جام وایتینگ، در قسمت HRAF مشغول به کار شدم و در آنجا وجود داشتن یا وجود نداشتن ویژگیهای مختلف در فرهنگهای گوناگون را علامتگذاری میکردم. در سال 1961 به همراه «ویلیام استنفنز» بر روی پرهیز از روابط خویشاوندی کار میکردیم. پس از مطالعه ادبیات قومی، نخستین برداشت من این بود که جوامع مختلف در زمینه این ممنوعیتها تفاوت زیادی دارند. پس از تحلیل مواردی که موجب این کنارهگیری میشود (مانند مجاز نبودن به تنهایی با یکدیگر، خوابیدن در بستر مشترک، داشتن تماس و...) این نکته روشن شد که این موارد در هر جامعهای در روابط مختلف وجود دارد و طرحیابیهای قابل ملاحظهای در این زمینه موجود است. این موضوعات به همراه استفاده از دادههای داخل و بین جوامع، مقیاس گاتمن (Guttman) را به وجود میآورند.
همچنین این نکته نیز روشن شد که در سرتاسر جوامعی که در آنها از این روابط پرهیز میشود و جوامعی که ممنوعیتی در این روابط ندارند، طرحیابیهای فراوانی وجود دارد.
البته در میان جامعهها تفاوتهایی وجود دارد اما به جای این که بگوییم جهانی با تفاوتهای بسیار، میزان گوناگونی را به طور دقیقتر اینگونه تعریف میکنیم: پیچیدگی الگوهای اساسی همگانی.
دستیافتن به چنین موضوعاتی، حائز اهمیت است. اگرچه ممکن است مجموعه آیتمهای فرهنگی در جوامع مختلف، شباهتهای بسیار زیادی با یکدیگر داشته باشند، تفاوتهایی نیز وجود دارد که ممکن است روی هر چیزی، از بهداشت روانی فرد گرفته تا ماهیهای دریا، تأثیرات فراوانی داشته باشند. به گفته مالینوسکی (Malinoski) فرهنگ به هیچ مفهومی، یک ساختار نیست، بلکه شبکهای پیچیده و فراگیر از آیتمهایی است که با یکدیگر رابطه علّی دارند.
پس تفاوت میان یک ساختار فرهنگی و یک نظام فرهنگی در چیست؟ یک ساختار فرهنگی، مجموعهای از عناصر فرهنگی است که از لحاظ شناختی با یکدیگر ارتباط دارند، مانند ساختار طبقهبندی شده اصطلاحات مربوط به گیاهان در بسیاری از زبانها، تحلیلهای لوی اشتراوسی (Levi-straussian) از افسانه، دستورهای زبان، دستورهای زبان مربوط به داستان و انواع الگوهای فرهنگی. اما نظام فرهنگی عبارت است از تعدادی عناصر فرهنگی که با یکدیگر رابطه علت و معلولی دارند. مثلاً در اتومبیلهای جدید، تراشههای کامپیوتری وجود دارد تا جریان هوا و گاز را تنظیم کند، تولید تراشههای کامپیوتری نتیجه ابداع ترانزیستور است. ابداع ترانزیستور مستلزم ساخت آزمایشگاههای تحقیقی است و ساخت این آزمایشگاهها نیاز به سرمایهگذاری عظیمی دارد و مانند آن. انشعابات این شبکه علّی که با عناصر فرهنگی ارتباط دارند، به قدری زیاد است که تقریباً هر عنصر فرهنگی، دستکم در 5 تا 10 مرحله با عنصر دیگر در ارتباط است. شاید بیشتر این پیچیدگی در مورد هویت فرهنگ، از این مساله ناشی میشود که ما قاعدهمند بودن گسترده فرهنگ را با ساختاری بودن بسیار محدود آن، اشتباه گرفتهایم.
خلاصه:
آیتمهای فرهنگ، اجزاء یا الگوهای شناختی پیچیدهای هستند که از اجزاء کوچکتری به وجود میآیند. این آیتمها از لحاظ شناختی به صورت اجزایی هستند که با انواع جنبههای مادی در هم میآمیزند، به صورت گسترده در سراسر جوامع توزیع شده و به روشهای مختلف، درونی میشوند. از آنجا که این آیتمها در ذهن انسان درونی میشوند، پس ویژگی علّی دارند. اجزاء ریز شناختی میتوانند به انواع مختلف اجزاء بزرگتردر اندازهها و پیچیدگیهای متنوع تبدیل شوند. به همین دلیل، طبقهبندی آیتمهای فرهنگی کاری دشوار است. اما بررسی مقابلهای فرهنگ، دقیقاً با انجام این کار به عنوان موضوعی تجربی، میتواند همبستگیهای کارکردی، جغرافیایی و تاریخی محکمی ایجاد کند.
مشخصات متن اصلی:
A Congitivist's View of the Units Debate in Cultural Anthropology BY: Roy D'Andrade http://ccr.sagepub.com/cgi/content/abstract/35/2/242