تفاوت بین سه نظم دلالتگری Orders of Signification روشن و دقیق نیست. اولین نظم، یعنی دلالت صریح عمدتا ماهیتی بازنمایانه داشته اما دومین نظم یا سطح دلالتگری یعنی دلالت ضمنی، عمدتا به ارزش های بیانی یک نشانه، اشاره میکند. در سومین سطح یا نظم دلالتگری، مفاهیم و متغیرهای اصلی فرهنگی، مورداشاره قرار میگیرند که نشان دهنده جهان بینی خاصی میباشند. مفاهیمی چون زنانگی، مردانگی، آزادی، فردگرایی، عینی گرایی و انگلیسی بودن و امثالهم به مثابه اسطوره بیان میشوند (دانیل چندلر، 1997).
چندلر در کتاب بسیار مفیدش به نام «نشانه شناسی برای مبتدیان» کار خود را برای توضیح معانی صریح، ضمنی و اسطورهای کاملا آسان میکند و فضا را برای فهم دانشجوی دوره های کارشناسی، ساده میسازد. این کتاب که در اینترنت نیز منتشر شده و چند سال پیش ترجمه فارسی آن به شکلی محدود پخش شد، سرمشق مفیدی برای بسیاری از نظریه پردازان ایرانی بوده ، کلا سه سطح یا سه نظام را از یکدیگر تفکیک میکند، و بجای طرح آنکه، معنای ضمنی، نظام یا سطح دومی است که اسطوره ها سطح دوم همین نظام ضمنی محسوب میشوند، چنین مینویسد:
ساده کردن بیش از حد مفاهیم گرچه آنها را الکن به نمایش میگذارد اما حداقل میتواند تصویری از مباحث پیچیده نظری در ذهن دانشجو ایجاد کند. من نیز در فضایی که در اختیارم است سعی خواهم کرد در عین آسان سخن گفتن مباحث را تا حد ممکن تغییر ندهم و آنها را الکن نسازم.
بارت بر این اعتقاد است که ما با دو سطح از فرایند های معنا سازی روبرو میباشیم. در پائین ترین سطح، فرایند معنا سازی صریح قرار دارد. دال که همان شکل فیزیکی نشانه است، معمولا به دو شکل تصویری و لغوی مشاهده میشود. از نظر تصویری نشانه ها به خودشان اشاره میکنند. تصویر یک سیب معنای صریحی جز یک سیب ندارد. یعنی تصویر به مثابه دال یا شکل فیزیکی نشانه، به سیب به مثابه یک مفهوم (والبته یک شئی واقعی ولی فعلا قصد ما بحث درباره عین و ذهن در زبان نیست) اشاره میکند.
در بعد لغوی، فرایند معنا سازی یا فرایند دلالتگری، در پائین ترین سطح خود یعنی در سطح معنا های صریح، به همان تعریف دیکشنری یا فرهنگ لغات، محدود میشود. همان کاری که شما در هنگام مطالعه زبان های خارجی دائما آنرا تکرار میکنید. لغتی مانند Apple را مشاهده میکنید مستقیما به دیکشنری مراجعه میکنید و معنای صریح آنرا از دیشکنری پیدا مینمائید. همه ما به دیکشنری های مشابهی مراجعه میکنیم و همه دیکشنری ها تقریبا معانی همگون و یکسانی را به ما ارائه میدهند. شما در مقطع مراجعه به دیکشنری به بافت جمله کاری ندارید و همچنین به لحن یا شیوه بیان یا ادای لغت سیب هم کاری ندارید. شما به هیچ مفهوم زمینه ایی یا چهارچوبی یا کانتکستوال چه خرد و چه کلان یعنی چه در سطح جمله و چه در سطح شرایط تاریخی - موقعیتی یک ارتباط، کاری ندارید. شما میروید به سراغ یک دیکشنری و تقریبا تمام دیکشنری ها به شما پاسخ مستقیم و سرراست و سادهای ارائه میکنند؛ سیب. سیب، سیب است و بس. گرچه این نوع رابطه معنایی به شدت مورد حمله ولوسینف و دیگر زبانشناسان مارکسیست قرار گرفته است.
سوسور تا همینجای بحث را بیشتر ادامه نمی دهد. حد او، به مثابه یک زبانشناس، همین است؛ معنای صریح. اساس انتقاد ولوسینف به سوسور، به هنگامی که ولوسینف تفکیکی بین معنا و تم ایجاد میکند، نیز دقیقا بر همین نکته تاکید دارد. برای سوسور یک نوع فرایند دلالتگری و یک نوع فرایند معنا سازی بیشتر قابل تبیین نبود؛ دلالت صریح. اما از آنجا که نمی توان دلالت ضمنی نشانه ها را انکار کرد، بارت به عنوان یکی از طرفداران و شاگردان سوسور عمدتا به بررسی دلالت ضمنی پرداخت. گرچه بررسی دلالت ضمنی از نظر سوسور نمی تواند در حوزه مطالعات عینی و علمی زبانشناسی قرار داشته باشد. در هر صورت بارت تشخیص داده بود که اگر این حوزه از زبانشناسی سوسوری مورد بحث قرار نگیرد، خیلی زود نظرات سوسور جذابیت خود را از دست خواهد داد. توجه داشته باشید که در دهه 70 نشانه شناسی سوسوری دیسیپلینی بود نوپا و بسیار جذاب برای آکادمیسین های رشته های گوناگون علوم انسانی. بارت در اینمورد محق بود که اگر نشانه شناسی نتواند وارد مفاهیمی همچون معنای ضمنی شود، خیلی زود جذابیت خود را از دست خواهد داد.
گرایش سوسور گرایشی واقعا خشک و بیش از حد زبانشناسانه است. در عین حال بارت شخصیتی بیش از حد شاعرانه و هنرمندانه داشت که برای زبانشناسی خشک و بی انعطاف سوسوری غیر قابل قبول محسوب میشد و به همین دلیل کارهای بارت را بسیاری از دو آتشه های سوسوری به اصطلاح از اساس 'نامربوط' ارزیابی میکنند. عدهای از اساتید زبانشاسی نیز ادعا کرده بودند که بارت اساسا سوسور را درک نکرده و مبحث را 'نفهمیده' است و حتی بارت را شارلاتان نیز نامیده بودند . بعضی از نشانه شناسان جوان نیز با ترک سنت سوسوری همین مسئله را متذکر شدند که کارهای بارت در چهارچوب نشانه شناسی سوسوری قرار ندارد.
بارت برای توضیح «فرایند دلالت صریح» یعنی آن رابطهای که باعث میشود تا شکل فیزیکی یک نشانه، مفهومی تصویری- ذهنی را در شما شکل دهد، چنین فرمولی را ارائه میدهد؛ ERC . E شکل نشانه است یعنی همان دال است. C از طرف دیگر مفهوم، محتوا یا همان مدلول است. و R رابطهای است که بین دال و مدلول در ذهن ایجاد میشود که آنرا فرایند دلالتگری مینامند.
لغت سیب را میبینید و شکل یک سیب در ذهنتان شکل میگیرد. در اینجا یک «رابطه» مد نظر قرار میگیرد که آنرا رابطه دلالتگری یا معنا سازی مینامند. این فرایند دلالتگری است که باعث تبدیل شکل فیزیکی نشانه به مفهومی در ذهن کاربر زبانی میشود. این رابطه که در ذهن انسان شکل میگیرد، و با نام رابطه دلالتگری معروف شده است را با R نشان میدهند. پس معنای صریح اینگونه در ذهن ما ایجاد میشود که E یعنی شکل نشانه یا دال، با C یعنی محتوای نشانه یا مفهوم الصاق شده به نشانه، درذهن ما مرتبط میشود، یعنی فرایند دلالتگری R رخ میدهد. به همین دلیل هم مدل سوسوری بر عکس اصرار زبانشناسان صرف سه وجهی است و نه دو وجهی. چرا که R از اهمیت خاصی در این فرایند معنا سازی یا دلالتگری برخوردار است. نتیجه میگیرم که پائینترین سطح فرایند معنا سازی سطح دلالت صریح Denotataive است. در این فرایند شکل فیزیکی یک نشانه به مفهومی در ذهن ما تبدیل میشود که اینکار به دلیل وجود رابطه ذهنی که آنرا رابطه دلالتگری مینامیم شکل میگیرد؛ ERC
در سطحی بالاتر فرایند دلالتگری یا معنا سازی دیگری رخ میدهد که در اینجا مباحث پس زمینهای ، چهارچوبه ایی یا کانتکستوال نقش بسیار مهمی دارند. حالا دیگر معنا صریح نیست ، روشن نیست، بلکه میتواند مورد جدل واقع شود. چرا که بیشتر یک 'برداشت' است. برداشتی که مفاهیم مهمی چون ساختار رابطه یا موقعیت محاوره، ساختار اجتماعی و سایر مباحث پس زمینهای مانند ساختارادراکی دو طرف ارتباط، میتوانند در آن نقشی بسزا بازی کنند. دقیقا به همین دلیل هم سوسور اساسا وارد این مبحث نشد وآنرا فرای زبانشناسی علمی دانست. یعنی اظهار داشت که امکان بررسی دقیق و عینی معانی ضمنی غیر ممکن است. بارت اما این مسئله را حوزه اصلی کار خود قرار داد. دلایل سوسور به مثابه کسی که نشانه شناسی را علم معرفی میکند و در چهارچوب گرایشی قرار دارد که زبانشناسی را به مثابه علم مورد بررسی قرار میدهند نیز روشن است؛ برای آهن تنها میتوان یک ظرفیت قائل بود و علامت اختصاری آن نیز باید واحد باشد و همه شیمی دانان نیز باید قبول کنند که آهن با همین ظرفیت مشخص و مورد توافق میتواند وارد ترکیبات ثانوی شود.
اما بارت معتقد بود که یک لغت میتواند دارای معانی ضمنی باشد که این معانی وابسته از شرایط خوانش، ارتباط و سایر پس زمینه ها هستند. برای توضیح معنای ضمنی بارت اضافه میکند که در اینجا نیز شما با همان رابطه ERC روبرو هستید اما از آنجا که این معنای ضمنی، فرای معنای قبلی یعنی معنای صریح، حرکت میکند، از یک زاویه نشانه شناختی در حقیقت نظامی است نشانه شناختی که بر پایه یک نظام دیگر نشانه شناختی قرار گرفته است. منظور بارت این است که نظام جدید مثل یک لایه فوقانی در بالای نظام قدیمی قرار گرفته است و با آنکه دارای معانی یکسانی نیستند ولی نظام قبلی یعنی فرایند دلالتگری صریح در فرایند معنا سازی یا فرایند دلالتگری ضمنی نقشی بر عهده دارد. گرچه این نقش بریده بریده و گیج و منگ محسوب میشود Staggered.
برای نشان دادن این نقش بارت توضیح میدهد که در فرایند دلالتگری ضمنی نیز ما با همان رابطه بین دال و مدلول حداقل در آغاز روبرو هستیم. اما در این رابطه جدید، معنای صریح که همان معنای لغوی دیکشنری وار بود، هم نقشی برعهده دارد. یعنی معنای صریح، بدلیل قرار گرفتن لایه های معنایی بر روی یکدیگر، در حقیقت نقشی در فرایند دلالتگری ضمنی یعنی نقشی در فرایند معنا سازی در لایه بالاتر بازی میکند. اما سئوال اینجاست که این نقش چگونه قابل تبیین است؟
رابطه، در سطح دوم یعنی سطح دلالتگری ضمنی، سطح معنا سازی ضمنی نیز همچون سطح اول، چنین خواهد بود؛ ERC . قبل از ورود به ادامه بحث رولان بارت، اجازه دهید تا فرمول یا رابطه اول را با اختصاص عددی از رابطه دوم تفکیک کنم. یعنی رابطه دلالتگری در سطح اول، در سطح صریح را 1 R1 C E1 و رابطه در سطح دلالتگری ضمنی را 2 E2 R2 C مفروض نمائیم (این نوع علامت گذاری را من تنها برای توضیح بهتر کار بارت بکار میبرم و بارت هرگز آنها را بدین شکل یعنی با اختصاص اعداد متفاوت از یکدیگر تفکیک نکرده است) .
هانطور که توضیح داده شد بارت برای معنای صریح نقشی در تکوین معنای ضمنی قائل است اما سئوال اینجاست که دقیقا این نقش چگونه مفهوم سازی شده است . این نقش را بارت با توجه به این موضع نظری که دلالت ضمنی سطحی از فرایند های معنایی سمیولوژیک یا نشانه شناختی است که بر پایه یک نظام نشانه شناختی دیگر بنا نهاده شده است، در این نکته جستجو میکند که تمامیت یا کلیت معنای صریح باید در رابطه جدید نقشی بازی کند. این نقش را بطور کلی ، جانشینی کردن دال یا شکل در رابطه دوم با کلیت معنای صریح، نشان میدهند.
تمامیت معنای صریح به یک شکل، شکل نشانه، در سطح دوم دلالتگری تقلیل پیدا میکند. اگر بیاد آوریم که رابطه دلالتگری صریح را نیز اینگونه به طور قرار دادی نوشتیم؛ E1 R1 C1 . آنگاه اگر خواهان قرار دادن تمامیت این رابطه به جای دال یا شکل نشانه در سطح بالاتر یعنی سطح دلالتگری ضمنی باشیم، با چنین رابطهای روبرو میشویم؛ E1 R1 C1)R2C2). چرا که E2 R2 C2 نشان دهنده رابطه ضمنی بود. کلیت معنای صریح نیز E1R1C1 فرض شده بود. از آنجا که تمامیت معنای صریح تنها یک شکل یا دال برای معنای ضمنی محسوب میشود، پس میتوان نتیجه گرفت که.E2= E1R1C1 از آنجا که دو مقدار برابر را میتوان درهر رابطهای جایگزین یکدیگر کرد، پس میتوان مفروض داشت که رابطه دلالتگری ضمنی چنین نوشته شود؛ E1 R1 C1)R2C2)
اما بارت دلالت ضمنی را پایان فرایند معنا سازی نمی بیند بلکه بر بالای این سطح، سطح دیگری نیز قائل است که او آنرا سطح فرازبان مینامد که اسطورها بخشی از این فرا زبان ها میباشند. بنابراین او در سطح دوم دلالتگری دو حالت قائل میشود. حالت اول حالتی که معانی ضمنی شکل میگیرند، و توضیح داده شد. اما حالت دوم یعنی فرایند شکل گیری معانی فرازبانی همچون اسطوره ها کمی متفاوت است. بارت فرازبان را عمیقتر از معانی ضمنی میداند. چرا که برای بارت کلیت دو سطح فرایند دلالتگری صریح و ضمنی، در حقیقت نظامی زبانی را شکل میدهند تا وسیلهای برای فرازبان شود. فرازبان با استفاده از این 'وسیله' مقاصد خود را بیان میکند. بنابراین مفاهیمی چون اسطوره ها از نظر بارت زبانی هستند که بوسیله زبان دیگری بیان میشوند. این در حالی بود که دلالت ضمنی تنها یک نظام نشانه شناختی محسوب میشد که بر بلندای یک نظام نشانه شناختی دیگر قرار گرفته بود. ولی خود بخشی از زبانی را تشکیل میدهد که برای فرازبان یک 'وسیله' بیانی محسوب میشود تا مفاهیم و محتوای خاصی را بوسیله آن اظهار نماید. یعنی فرازبان در سطح دوم سطحی قرار دارد که دلالت های ضمنی شکل دهنده آن بود.
بارت در اینجا سعی میکند تا تفاوت بین فرایند دلالتگری ضمنی و فرایند شکل گیری فرازبان ها را به شکلی فنی از یک زاویه زبانشناختی توضیح دهد. مسئله از این زاویه ساده به نظر میرسد. اگر معنای صریح در جایگاه دال یا شکل در یک رابطه ضمنی مینشست، در فرا زبان معنای صریح در جایگاه محتوا یا مدلول قرار میگیرد.
پس اگر معنای صریح را E1 R1 C1 مفروض کنیم، و خواهان قرار دادن آن به جای محتوا در رابطه ضمنی یا Connotational باشیم، باید C2=E1R1C1 و بنابراین با چنین رابطهای روبرو میشویم؛
E2 R2(E1R1C1) . این رابطه از نظر بارت یک رابطه فرازبانی است.
توجه داشته باشید که نه فقط مفهوم سیب بلکه سیب بودن سیب است که جایگاه دال یا شَکل یا E2 در سطح دوم را اشغال میکند. سیب تنها شکل نشانه است، مفهوم سیب محتوای نشانه است اما سیب بودن سیب و اینکه سیب هیچ چیز دیگری نمی تواند باشد، مگر سیب، معنای صریح این نشانه است و این معنای صریح به یک شکل فیزیکی تبدیل میشود. برای مثال وقتی در یک گرافیک با سیبی گاز زده روبرو میشویم، معنای صریح که عبارت است از همه اجزای گرافیک را میتوان چنین بیان داشت این یک سیب گاز زده شده است. این معنا را دررابطه E2R2C2ٍ یعنی رابطه ضمنی به عنوان دال قرار میدهیم و مثلا سیب گاززده شده با احساسات خاص انسان و داستان های زمینهای مذهبی تلفیق میشود و یک معنای ضمنی از آن برداشت میشود.
اما اگر مثلا عکس یک سیب سرخ را که زنی زیبا ومیانه سال با چشمانی شیطانی به دختری معصوم و دستفروش در یک شب زمستانی تعارف میکند را به جای C2یعنی محتوا قرار دهیم، چه معنایی بدست میآید. آیا معنا بسط یافته یا ما 'در'ِ معنا را برعکس بر روی برداشت های بازتر بسته ایم؟ اگر این تصویر به جای C2 بنشیند، ما در رابطه ضمنی خود تنها با E2R2 روبرو خواهیم شد، ما یک دلالت صریح ساده را در جایگاه محتوای یک رابطه معنایی قرار دادهایم، دیگر چیزی مگر شکل و رابطه بین 'شکل' وشکل باقی نمانده تا مورد بحث قرار گیرد. بنابراین ما در حقیقت در منظومه معنایی یک پله عقب تر نشستهایم و نه یک پله جلوتر . ما با معنایی وسیع تر، گسترده تر و بازتر روبرو نخواهیم شد بلکه با معنای بسته تر و محدود تر روبرو میشویم که با آنکه ممکن است شکل های نوین ارائه کند اما با محتوای کهنه و قدیمی، و بنابراین معنا در سطحی پائین تر، از یک زاویه نشانه شناختی باقی میماند. این دقیقا اساس بحث است. 'سیب سرخ فریب' یک مفهوم اسطورهای قدیمی را به شکلی نوین برای توضیح معادلاتی مدرن بکار میبرد. تا بتوانیم با استفاده از آن در باره معضلات و مسائل بی پاسخ امروزین توضیحی ارائه دهیم.
پس به نظر میرسد که باوجود بعضی تناقضات دراین مقاله تا اینجا بارت کاملا محق بود تا در رابطه با فرازبان و اسطوره «کل معنای صریح» را در جای 'محتوا' قرار دهد. چرا که در حقیقت مفاهیمی را که انسان قادر به درک آن نیست قرار است با مفاهیمی اسطورهای توضیح دهد، معنا قرار نیست بسط یابد بلکه ما معنا را بسته ایم. این برای مثال همان کاری است که سرمایه داری فرانسه در دهه پنجاه از طریق رسانه انجام میداد. 'ّب.ب' هنرپیشه اسطورهای فرانسه، به این دلیل اسطوره شد تا معنای زن نوین را در حد اسطوره های زن به مثابه زیبا ، وسیله عشق و جاذبه جنسی و....جاری سازد، تا معانی تازه از کوزه متن لبریز نشود، بلکه، درِ کوزه معنا، بر روی معانی تازه، درباره آنچه یک زن است، و باید باشد، بسته شود. همان معانی قدیمی در شکل های نوین به 'خورد ' مخاطب داده شود. ما از زبانی نوین استفاده میکنیم تا مفاهیمی قدیمی و پوسیده و رنگ و رو رفته را بیان کنیم. یعنی رسانه ها چنین میکنند ولی البته این دلایلی دارد که در اینجا مقصود ما بیان آن دلایل نیست.
اسطوره به مثابه فرازبان؛ تبدیل ایدئولوژی به فرهنگی طبیعی و منطقی
برای بارت اسطوره و اسطوره سازی کارکردی ایدئولوژیک دارد تا باورها، گرایش ها و نگرش های تاریخی - ایدئولوژیک یک طبقه را طبیعی و منطقی و ازلی جلوه دهد. این در حالی است که استراوس مسئله را طبقاتی نمی بیند و عمدتا از فرهنگ به مثابه یک مفهوم غیر طبقاتی و یکپارچه سخن میگوید بنابراین در حالی که هر دو نظریه پرداز بر جنبه مهمی از اسطوره در رابطه با 'حل تضادها' و مسائل بغرنج تاکید میکنند. استراوس عمدتا سخن از حل تضادهای یک فرهنگ از طریق فرایند اسطوره سازی سخن به میان میآورد. اما بارت همین مبحث را در رابطه با طبقه و اقشار قدرتمند تکرار میکند. برای بارت مهمترین کارکرد اسطوره سازی طبیعی و ازلی جلوه دادن مفاهیم ایدئولوژیک است؛ چیزها همینطور بوده و تا آخر نیز بر همین منوال حرکت خواهد کرد. اسطوره تصویری فرهنگی است، توضیحی منسجم و نظام مند است از جهان خارج که امروز را بر مبنای مفاهیم دیروزین که ازلی مینمایند، درک میکند تا بدینوسیله تضادهایی که یک فرهنگ با آن روبرو است را به نفع ایدئولوژی طبقات غالب اجتماعی حل نماید.
به عبارت ساده تر اگر اسطوره را همانطور که بارت مکررا توضیح داده است ، یک نشانه نوین و تازه درک کنیم، آنرا میتوانیم در چنین رابطهای نشان دهیم: E3 R3C3. حال اگر معنای ضمنی یعنی ((E1R1C1) C2R2) را همانطور که خود بارت بر آن تصریح داشت را بر جای E3 قرار دهیم، ما اسطوره را چنین خواهیم فهمید: ((E1R1C1) C2R2)C3R3 .
اگر امکان و فضای بود تا به این مبحث ادامه دهم در آیندهای دورتر، شاید در آغاز سال تحصیلی، تفاوت تصویر و ادبیات در رابطه با همین مفاهیم را توضیح خواهم داد. که البته باید در ابتدا به نقش استعاره ها در اسطوره سازی اشاره کنم.